...دلتنگی هایم...

گاهی وقت ها یه حرف هایی کنج دلت میشینه که تا پروازشون ندی آروم نمی گیری... اینجا پشت بوم دل منه...

امان از دست باباها...

ی چیزی بگم...خیلی برام سخته ک تو تلگرام با هرکسی حرف میزنم بعدش چتارو پاک کنم....بنظر خودم دارم دروغ میگم....بابا گوشیمو میبینه....اصلا اهل چک کردن نیست....شایدم ی ذره باشه...ولی وقتی میره تو تلگرام گوشیم ک کانال های خبری رو چک کنه....میترسم ببینه...خب تاحالا شده بابا تو بقیه گروه هامم بره...و اونوقت از ترس سین جیم من مجبور شم چت یکطرفه با استادم رو حذف کنم....چون مرده...و بابا ک اصلا...اگه بفهمن استادم اقاهستن ک عمرا اجازه رفتن پیدا کنم...یا مثلا وقتی یک بنده خدایی یک فایل میفرستند برای بنده و اقا هستند....کلی وقت باید صبر کنم ک فایلو بفرستند ک همه رو سیو کنم و چت و حذف....خب بنده خدا داره ب من کمک میکنه...فایل داه میفرسته....ن من میشناسم این بشر رو...ن اون من رو... یا مثلا طرف امده پی وی ک بگوید بیایید تبادل لینک....لینک گروه ما در کانال شما و لینک کانال شما در گروه ما...و من با سر استقبال کردم و بعدش حذف....خب سخت است ک بخاهی برای بابایت توضیح بدهی ک کانال و گروه و تبلیغ و....چی هستند...واقعا چرا انقدر سخت گیری؟:'(

۵ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

اینم دشت امروووووز...

سلاااااااااااااام....

امروز ی روز باحال بوووووود....دیشب ک ی شب معنوی و عاشقونه....و امرووووز....امروز میترسیدم کلاس بیام...روز اولم بود....توی کلاسی ک همه باهم غریبه ان و تنها اشنام مهدیه و زخانم هستند....خلاصه ی رب دیر رسیدیم و جایمان افتاد کنار یک عاقاهه...البت دو تایی صندلی فرقمان بود و تقریبا پشت سرش نشسته بودم...کل کلاس حرفی نزدم و تقریبا غریبه بودم ولی اخر سر ک استاد میخاست برود داستان های بچه هارا میداد...حقیقت اش ما توی تلگرام برای استاد داستان میفرستادیم و جناب استاد چاپ میکردند و ایراداتش را کنارش مینوشتند....(ایکون لبخند گشاده...)...

و من هم درست است ک دوجلسه اول را نرفته بودم ولی ب مدد مهدیه جان شماره استاد را گیر اورده و برایشان داستانم را فرستادم...استاد اسم تک تک بچه هارا میخاندند و داستان هاشان را میدادند...یکهو اسم من راهم گفتند...و بعد....ان لحظه عاشقانه پیش امد...یعنی من عاشق ان لحظه شدم ک استاد گفتند میتوانی نویسنده خوبی بشوی منتهی نوشته هایت احساسی...نمایشی و...چ و چ هستند....هرچند اخرش مارا از لحاظ روحی باید میتکاند ولی من عاشق لحظه ای شدم ک ب من گفت نویسنده خوبی خاهم شد...نمیدانم شاید جلسات قبل ب تک تک بچه ها گفته بودند ولی حالا...امروز...فقط ب من گفتند....و من ذوق مرگ شدم....هرچند ان لحظه از شوک زیاد حتی نتوانستم یک لبخند خشک و خالی تحویلشان دهم....داستان زیاد دارم...اول از همه قد بلند استاد...و ال ای دی یی ک بین فضای کلاس و وایت برد قرار داشت و استاد برای نوشتن باید سرش را از مانع روی سقف میدزدید و چندبار نزدیک بود جیغ بکشم ک الان است ک بخورد توی ال ای دی و مغزش از هم بپاشد...مورد بعد یک قالی توی باغ غین بود ک گذاشته بودند ک همه ببافندش ک قرار بود توی حرم امام حسین استفاده شود....جلو رفتم....ولی وقتی ک دیدم از طرف نذر اشتغال است...ثابت ماندم...هنوز خاطره وحشتناکم هست....این ک بابا نگذاشت نذر اشتغال بروم....و شبش ک چقدر گریه کردم....مورد اخر مامان مهدیه است ک پناه بر خدا همه جای باغ غین بود و من هرجا ک از دستش فرار میکردم همانجا بود....البته مهدیه ادمی است ک کلا ب اطرافش دقت نمیکند و امیدوارم ب مادرش رفته باشد...

پ ن: دوستای عزیز بنده پست قبلیمو حذف کردم و یک عزیزی برای بنده پیام گذاشته بودند ک وقتی پست را حذف کردم پیامش هم ب فنارفت و متاسفانه بنده ن از محتوای پیام و ن فرستنده خبری ندارمو از همین جا بابت پاسخ ندادن ب صخنان ایشان پوزش میطلبم....


پ ن ۲: استرس دارم...نمیدونم چرا...حالم بده....حالم خرابه....حالم داغونه...کی میدونه چرا؟

استاد فقط یک داستان خونده بودن...داستان اصفهان....همون ک اون یکی استاد گفته بودن پاره اش کنم...و بریزمش دور...حالم بده چون چیز خاصی توش ننوشته....خخخخخ...منتظر کلی تعریف بودم خووووو... فقط نوشتن شهامتم تو نوشتن همچین سوژه ای عالیه... و من....فقط داستان ی خودسوزی رو نوشته بودم...همین....

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

حس مادری.....

حالم ب طرز فجیعی داغون است.....دلخورم.....از خودم....قراراست یک داستان بنویسیم....از یک مادر و حس مادرانه اش بنویسیم....و البته...انقدر بد بنویسیم ک گند بزنیم ب باور خاننده از حس مادری....

خب الان من چیییییییی بنویسم....مهدیه و زخانم هردوتاشان داستان نوشته اند.....و الحق ک چ معرکه نوشته اند....و من...مثل شکوفه ای بین این دو عزیز....

مهدیه با ده خط انقدر خوب این حس را توی وجودخاننده میریزد....ک من با یک ص هم نتوانستم....اخر سرهم خاننده همه تقصیرهارا گردن پسره می اندازد....تا مادرش....اه...

۶ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

ماهم دل داریم....

گاهی وقت ها دلم هوس میکند مثل بقیه رفقایم باشم....

مانتو نخی و گشاد بپوشم....با رنگ سبزابی....

دلم می خواهد روسری بپوشم و گره اش را انقدر شل بگذارم ک با یک نسیم از سرم بیفتد....

دلم میخاهد شیطنت کنم....


گاهی دلم میخاهد....خودم نباشم....

۹ نظر ۰ موافق ۳ مخالف

شارژر....

خوب نیست ک این روزها نوشته هایم همه یک رنگ و بو دارند ولیییی...

ب من چ ک اتفاقات اطراف این طوری هستند...

از مامان میپرسم اگر یک شارژر گوشی توی ماشین بابا پیدا میکردی بهش شک میکردی؟؟؟؟

_خب نباید بدونم از کجا اومده؟؟؟؟

_ولی من ن...خب ب هر دلیلی ممکنه ی شارژر گوشه ماشین شوهر ادم پیدابشه...ممکنه توی راه مسافر زده باشه...ممکنه....هزار ممکنی م ب ذهنم نمیاد ولی ممکنه باشه...اخه شارژر ام شد دلیل شک کردن؟؟؟؟؟

_بستگی ب واکنش طرف ام داره.....

میزنم زیر خنده:لابد طرف وقتی فهمیده خانمش توی ماشینش شارژر پیدا کرده دو دستی زده توی سرش ک:وااااااااااااای خاک ب سرمممم....پیداشششش کردییییی؟؟؟

با این حال....برایم جالب بود....همیشه فکر میکردم رفقای بابا...همه کارمندها...ادم های سالمی هستند....و اکر سروگوششان هم بجنبد....حداقل با یک چیز مسخره مثل شارژر دستشان رو نشود...

این جورادم ها...ب نظرم فرو رفتنشان هم باید با افتخار باشد...

چ بگویم والا  

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

خودمان باید دست بجنبانیم....

امروز با زسادات رفتم مرکز تحقیقات...جایتان خالی از گرما ب مرحله تبخیر و از ان ب نیستی رسیدیم....

کلاس فوتوشاپ ثبت نام کردم.....البته اینجا جایتان بیشتر خالی بود چون ب میمنت معلم بودنم سی هزار تومان کمتر گرفتند.....هرچند بازهم قیمتش گران بود....

توی راه زسادات میگوید ک هر اداره و سازمانی یک اداره بازنشستگی برای خودش دارد.....فرهنگیانی ها هم همینطورند.....و یک جلساتی دارند ک تویش خانم های بازنشسته دورهم مینشینند و این ب ان میگوید من یک دختر هجده ساله دارم و ان یکی میگوید واااااای پسر من هم بیست و پنج سالش است و شخص ثالثی می ابد وسط و میگوید مبارک باشد.....میگفت یکسری فرم پر میکنی و بعد باهمه ان هایی ک فرم پرکرده اند یکجا جمع میشوید مثلا ده تا خانم اینور اتاق و ده تا اقا انور اتاق....بعد یک نفر از همان شخص ثالث ها می اید و میگوید.مثلا خانم معلم و اقای فلان...بعد شما دونغر مثل دوکفتر عاشق میروید باهم حرف هایتان را میزنید ک ب امید خدا فردا بروید سر خانه زندگیتان....

میگفت میخاهد اسم من راهم بدهد.....

و نمیدانم از قهقهه مستانه اینجانب وسط خیابان چ برداشتی صورت داده بود ک مدام میگفت خجالت نکش....و من....فقط ازاو فرصت خاستم ک اجازه دهد محض رضای خذا پنج دقیقه هم ک شده برای خودم بخندم....

واقعا ب نظرم رفتار مسخره ایست....

شاید هم جالب و هیجان انگیز باشد....

ولی ترجیح میدهم تاجایی ک ب مرحله ترشیدگی کامل نرسیده ام دست ب این اعمال شاقه نزنم...

خدا خیرش بدهد....هنوز هم یاد حرف هایش ک می افتم غلت میزنم از خنده.....خههههه

۹ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

یک زندگی را ب اتش کشید....

حالا قرار نیست ک هر اتفاقی افتاد ب قول دوستان بزرگش کنیم....

ولییییییی....

گند زدم...

گندش بزرگ نیست ها...ولی بقیه تو خانه شان میبرند و میدوزند و بزرگش میکنند...

حقیقت اش پیام دادم ب مامان ک پارچه تتظیف توی خانه داریم یا نه....و هرچه صبر کردیم با بابا جوابی نداد....تا انکه اخر بابا زنگ زدند و نفهمیدم بالاخره اصلا پارچه را داشتیم توی خانه یا نه....

دوهزارساعت بعد تلفنم زنگ خورد و اگر شما ندانید ک بداند ک خانم معلم از فوضولی با دیدن شماره ناشناس پرید روی گوشی و جواب داد: یک خانم با لهجه روستایی اندکی....حرف زدم:

_بفرمایید..

_....

_الووو

_شمابفرمایید....

_فکرکنم شما تماس گرفته بودید...

_پیام دادید ب این گوشی شما....؟

_من؟؟؟؟؟شاید اشتباه میکنید...من پیامی ندادم...

_خدانگهدار....

تق....رفتم توی صندوق پیام ها و دیدم بعلهههههه.....اشتباهی شماره مامان را وارد کرده ام و این هواس جمع را از کدام عزیزی ب ارث برده ام خدا میداند....تلفنم زنگ خورد....همان شماره...

_الو سلام....بله بنده نگاه کردم دیدم اشتباهی پیام ثادم معذرت می خوام....

_ا...ا...الو....(مرد بود این یکی.....منتهی با همان لهجه خانم...)

_الو....؟

_خانم میشه همه این حرفارو ب خانمم بگی فکرهای الکی نکنه...

_باشه...(وای خدایا اگه تو این لحظه بابا اینجا بود.....خخخخخ )دوباره من:الوووو

یک صدای ارام....در حد نجوا...:ده بیا بگیر دیگه...تا بت بگه...

بوق بوق بوق...


متن پیام من:ماماااااااان...پارچه تنظیف داریم تو خونههههههه؟؟؟؟؟

:-\....ب نظرتون این کجاش ب ی پیام عاشقانه میخوره ک خانمه فکر بد کرده درمورد شوهرش؟:-X

۶ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

عق...

خیلی بده بی اعتمادی....

دوباره شده قضیه وب قبلیم....و وب قبلیش....

اولین وبی ک بعد از معلم شدن شروعش کردم رو یادم نیست چی شد ک حذفش کردم...یادمه ی اقایی بود ک.... یادش بخیر.....چقدر ترسیدم اون موقع....

وب دوم وبلاگ قبلی بود....اون رو برا این ترکش کردم ک پراز خاطرات وحشتناک بود برام.....وحشتناااااک....دوران گندی از زندگیم تو اون برحه رقم خورد...

و این وب....چند روز پیس یک خانم اومد داخل وب پیام گذاشت ک شما قبلا یک وبلاگ دیگه نداشتید؟و من لبخند ک چرااااااا....بی نهایت....و بعداز کمی راهنمایی از ایشان و ریزبینی ما متوجه شدیم ک ایشان ادرس وبلاگ قبلی مارا برداشته اند.....و باهاش وب ساخته اند.....و پیام دادند ک خواهش میکنند ازمن ک ایدی تلگرامم را بهشان بدهم و چ و چ...خب دختر بود....عکس پروفایلشان چادری بودددد....حتی چندتا اشنا هم توی نظراتشان پیام داده بودند... همان موقع ک ایدی را فرستادم متوجه یک پیام خصوصی دیگر شدم...پیامی ک میگفت کسی ک باهاش چت میکنم یک اقاست ک خودش را جای یک خانم جا زده است...

میدانید....من برایم ابرویم مهم نیست....یعنی نمیدانم مهم هست یا نه...چون فک و فامیل انقدر من را میشناسند ک هرچرتی ک پخش شود و هرمشکلی ک وجود داشته باشد و ب من نسبتش داده باشند را ب این راحتی ها باور نمیکنند....شاید هم باور کردند....ولی بابا...من از بابا ترسیدم....هیچ کس شاید درکش نرسد ب این ک ابروی یک دختر برای بابایش چقدر مهم است....

الان اعتماد من صفر شده است...


ب همانی ک از اولینوبلاگم تا حالا میشناخته ام اش....ب انی ک همین چند دقیقه پیش پیام داد...

میدانید....توی همین فضای مجازی مسخره من فحش خورده ام....علنا تهدید ب هک شده ام.... و هزار توهین و تهدیدی ک فکرش را بکنید....ولییییی...

نمیدانم تاحالا ادم برون گرا دیده اید یا نه...ادم های برون گرا باید حرف بزنتد....و گاهی بعضی حرف هارا نمیشود ب هرکسی زد...ادم غمباد میگیرد....ب خدا اگر میتوانستم توی خودم بریزم حذف میکردم این وبلاگ مسخره را...

دلم چقدر یک سیاره بدون ادم میخاهد...عق....

۷ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

الاغ....

خب اول از همه باید بگم برخلاف تصورتون تیتر این مطلب ن یک حیوان نجیب و گوگولی ک یک فحش است...

جناب احمقی ک ب بنده پیام دادی....

بله با شما هستم الاغ عزیز.....

و من الاغ تر ایدی تلگرام تقدیمتان کردم....

الاغ عزیز اگر مزاحمتی برایم بوجود بیاوری....

انچنان بدبخت میشوی ک...

شک داری؟؟؟؟؟؟

امتحان کن....

خدایی اگر شک داری امتحان کن....

الحمدلله اینقدر دوست و رفیق اشنا این طرف و انطرف دارم ک با یک مزاحمت بچسبانندت ب گوشه دیوار و...

برو خدارا شکر کن فقط ب شما گفتم الاغ.....

بیشعور بی تربیت بی فرهنگ....

و البته بنده هم الاغ تر از شما ک ایدی ام را دادم....

برو جوجه من خودم ختم روزگار هستم...

خاککککک....

۶ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

بیست و چهار ساعتی...

فکرش را بکنید...

خانه خواهرتان میروید..

و مثل همیشه میروید سراغ لوازم ارایشی اش تا کمی ناخنک بزنید...

یک ماتیک مایع صورتی جیغ...

دورو اطراف را نگاه میکنید....بعلهههه....دستمال کاغذی هم ک موجود است... ک بعد از استعمال سریع پاکش کنید...یک هوس کوچک است دیگر...زود پاکش خواهید کرد....

خودتان را توی اینه نگاه میکنید و چندتا سلفی جگر هم از خودتان می اندازید...

صدای مادرتان را ک دارد صدایتان میکند میشنوید...

سریع دستمال را برمیدارید تا نمایش را تمام کنید...

رد صورتی کمرنگی روی دستمال میماند...و رنگ روی صورتتان ب همان غلظت است...چندبار دیگر دستمال را ب شدت میکشید...

تسلیت میگویم...

ماتیک مورد استفاده واقع شده بیست و چها  ساعتی است....

۲ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
سلام ...
به وبلاگ من خوش اومدین ...
اینجا یه دفترخاطرات روزانه است ...
و پر از حرفای چرت و پرت دل یه دانشجو...
و محدودیت هاش...
...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان