...دلتنگی هایم...

گاهی وقت ها یه حرف هایی کنج دلت میشینه که تا پروازشون ندی آروم نمی گیری... اینجا پشت بوم دل منه...

از طول کشیده اندش....

دیروز ی لحظه وسط راه برگشت ایستادم....گره مشتم شل شد....تا چادرم شل تر بشه...

باخودم فکر کردم مهدیه.....خجالت نمیکشه ک داره کنار ی دختر مثل من راه میره؟کنار کسی ک توی خیابون رو میگیره با چادرش....خجالت کشیدم و گره چادرمو شل کردم....



امروز مهدیه شماره استاد جدیدمون اقای سین ب رو بهم داد ک داستان هامو یا براش ایمیل بزنم یا تو تلگرام....حقیقت اش تمام باور من از این ادم ی فردی بود شبیه بابک زنجانی ک کشش داده باشی...اونقدر کشیده باشیش ک از طول دراز شده باشه....ولی عکس پروفایلش....بهتره بگم چند هزار عکس پروفایلش... اونقدر عجق وجق بود ک ب شخصه ترجیح دادم برگردم ب همون کلاس شکوفه مدیتیشن خودمون....تازهههه....بابا ک همیشه سر گوشیم میره اگه عکس این اقارو ببینه تو ادمایی ک باهاشون چت میکنم....اوووووففففف.....حالا طرف شیرین چهل سالو داره...ولی باباس دیگه....اصلا اگه یفهمن استادم مرده ک واویلا....همون بهتر ک ایمیل بزنم....

بلا ب دور....


پ ن: ناراحت شدم تز دستتون...حالا درسته من نوشتم گره چادرمو شل کردم ولی یک نفر نباید دلمو قرص کنه ک ابجی چادرت سنگرته و نباس عقب بکشی تو این جنگ؟؟؟چی بگم....


داستان اصفهان روبرای جناب اقای سین ب فرستادم....و سریع مکالمه رو حذف کردم... ن برای این ک یکوقت بابا نبینه...برای این ک خودم ادم ترسویی ام....داستانی ک خانم زز گفته پاره اش کنم رو فرستادم برای جناب استاد...و خواهم مرد اگر هربار ک داخل تلگرام میشم ببینمش....

استاد ایمیل هم ب بچه ها نداده بودند... و من نمیدانم چرا مهدیه دل من را الکی خوش کرد...

۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

دروغ....

تاحالا دروغ گفتید؟؟؟؟

من ادم دروغ گویی نیستم....و وقتی دروغ میگم ابروی خودمو ب عبارتی بردم چون انقدر من من میکنم و ضایع یازی ک طرف میفهمه دروغه....منتهی بزرگواری کرده و ب روی خودش نمیاره....

ولی...

امروز ب معنای واقعی کلمه دروغ گفتم...اصلا میتونستم سوالشو جواب ندم....چرا دروغ؟؟؟؟


۳ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

بروم بمیرم....

میدانید....گاهی خودتان فکر میکنید بهترین زندگی را دارید....ولی از نگاه مردم....چیز دیگری میخانید...دلسوزی....ترحم مسخره....امروز دل همه ب حالم سوخت....و من دلم میخاست همه صندلی هارو ب هم بریزم ک مگه زندگی من چشه؟؟؟؟

امروز وسط خنده های همیشگی بغضم گرفت....و لابد همه فهمیدن ک ز خانم توی راه ب من زنگ میزند ک اگر ناراحت شدی ببخشید...

امروز استاد گفت داستان اصفهانم را پاره کنم و بربزم دور....میگوید ب درد نمیخورد چون من تاحالا دلم ب حال زاینده رود نسوخته ک درموردش بنویسم...میگوید باید از چیزی بنویسی ک تجربه اش را داری...و من...ب او میگویم ک تاحالا تجربه ای از چیزی ندارم....

میدانید...گاهی وقت ها...وقتی یک شرایطی دارید....ان شرایط, توی هر موقعیتی گند میزند ب خودتان و شخصیتتان....طوری ک اگر ان شرایط را نداشتید همه کارهاتان بر وفق مراد بود.....

میگویم منی ک همیشه خدا توی خانه ام از چی بنویسم اخر؟؟؟

استاد اخم هایش راتوی هم گره میکند:اونوخ براچی تو خونه ای؟؟؟

_خب....حس بیرون رفتن نییت...از طرفی بابام....خب نمیذاره برم جایی...مثلا میخاستم توی یک خیریه کار کنم ولی چون بالاشهر بود و لابد مردم انجا خراب و... هستند نگذاشت....

توی حرفم مدام زیر خنده میزدم....ولی یک جا بغض گرفت گلویم را....ب ان ها چ ک چرا از خانه بیرون نمیروم....

_تو بلد نیستی....باید از راهش میرفتی...مثلا ب بابات میگفتی بیاد محل کارتو ببینه...

_اووووووه...اگه بابا میومد ک عمرا میگذاشت برم...حتی همین طرح ولایت رو هم ب زور و بعد از شیش ماه التماس رفتم...

_گفته بودی ی خاهر داری...

ز خانم: چرا با ابجیت نمیری بیرون..

دلم میخاهد داد بزنم ولم کنییییییید...

استاد میگوید:بعضی وقت ها درد انقدر پررنگ میشود ک دیگر حسش نمیکنی....

و من توی دلم میگویم ای کاش هیچ وقت خدا دلم هوس داستان نویسی نمیکرد....

ادامه مطلب ۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

لطفا شوهر کنید...

اسم این دوره طرح ولایت را ب لطفا شوهر کنید تغییر میدادند بهتر بود...

کشتندمان از بس ذز مزایای همسر محترم صحبت کردند....این ک دختر باید از نه سالگی شوهر اختیار کند و ما ب زبان ن چندان بی زبانی فهمیدیم ترشیده ایم...

حقیقتش دلم خاستگار خاست...شوهر نه ها...خاستگار....

چند وقت پیش ک مامان جون از من پرسید از دفعه قبل تاحالا خاستگار نداشته ام یا....و من هارهار خندیدم ک هنوز کسی نتوانسته خودش را قانع کند ک بیاید و من را بگیرد...خب بعدش ک فکر کردم....برایم ناراحت کننده بود...کاش میشد یکی می امد و ما مفتیم نه....حداقل میفهمیدم یکی محض رضای خدا  من را میخاهد...پست جالبی نیست...نه؟؟؟؟


ادامه مطلب ۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
سلام ...
به وبلاگ من خوش اومدین ...
اینجا یه دفترخاطرات روزانه است ...
و پر از حرفای چرت و پرت دل یه دانشجو...
و محدودیت هاش...
...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان