...دلتنگی هایم...

گاهی وقت ها یه حرف هایی کنج دلت میشینه که تا پروازشون ندی آروم نمی گیری... اینجا پشت بوم دل منه...

روش جدید در رنگ امیزی قبور....

این هفته مثلا میخاستن روش جدیدی بکار بگیرن...مرحله اوب خیلی خوش گذشت هرچند همراه با مقداری عذاب وجدان بود. مرحله دوم ک ب عبارتی ساییدن قبور بود پوستمون رو کند....انگشتم طبق معمول تاول زد...



۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

شاید اگر ابروریزی نکند میمیرد...

شاید اگر ابروریزی نکنم میمیرم...

ابرو ریزی کردم...در حد لالیگااااااا...گند زدم ب معنای واقعی کلمهههههه...

عاقا خب توی فیلم ها وقتی همه معتاد ها چایی نبات میخورند....چ دلیل دارد ک من فکر نکنم موادشان را حل میکنند توی چایی شان؟هان؟

یک داستان با همین محوریت نوشته ام و برای هر ادمی فرستادم...هر ادمی ک میشناختم و نمیشناختم...و ابرویم رفت...چون هیچ کس چیزی نفهمیده بود....

من از کجااااااااااااااااااااا میفهمیدم اخر؟اه...

۳ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

بگیرش ک از قلم نیفتد....

امروز فهمیدیم داور جشنواره استاد سین ب خودمان است...

و اگر من میدانستم دانستان با تم جنگی برای جشنواره نمی فرستادم...

یک داستان مینوشتم توی فضای فتنه هشتادوهشت و سوپر من ماجرا را میگذاشتم فتنه گر اصلی....اه....

این از قلم افتاده بود....گفتم بنویسم...شاید برایتان جالب باشد....خخخ


استاد امروز قیافه شان داغون بود...مهدیه ب من سقلمه زد ک نگاه کن....چ عجب پیراهن دکمه دار پوشیده و دیگر پشمی پیدا نیست...باهم خندیدیم.....استاد خسته بود....صدایش کلفت شده بود....موهایش توی هوا پخش بود...یادم رفت نگاه کنم ببینم این جلسه سیبیل دارد یا نه.....اخر هر جلسه یکهو میدیدی هیچ مویی بجز ابرو روی صورتش ندارد و جلسه بعد یک عالم سیبیل.....ک ز خانم همیشه حسودی میکرد ک چرا وقتی ابروهایش را برمیدارد ب این سرعت رشد نمیکنند...اخر ساعت....با چشم هایی ک ازشان خون میچکید دراز خزیدند و با خانم ر د از کلاس زدند بیرون....مثل روز اول یک هفته در ماه ها بود قیافه شان..پیشانی پراز عرق....چشم هایی ک توی حدقه می چرخید ولی جایی را نمیدید....تن خسته ای ک صندلی را پرکرده بود....امروز هیچ داستانی بهمان تحویل داده نشد....استادنخانده بودشان..

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

اسم مهمان امشب راحیل بود....

امروز استاد دوباره خانم ر د را اورده بودند کلاس.....و ازمان تست فلان گرفتند...ب من میگوید تو همه اش میخندی....قرار بودصدکلمه سریع ب ما بگویند و ما جلوی هر کلمه در ثانیه اول هر چ ب ذهنمان رسید بنویسیم...ب کن میگوید سر فلان کلمه و فلان و فلان تو خندیدی.....بگو ببینم جلویش چ نوشته بودی.....من هم زدم زیر خنده و گفتم نوشته ام استغفرالله....و با سه تا دیگر تز رفقایم وسط کلاس هارهار خندیدیم....



ب استاد میگویم یک نفربهم گفته نظریات یونگ همه اش درست نیست و ابدا نگفتم میم خودمان است.....حالا چقدر هم اساتید میم را میشناسند...بگذریم....گفت تو باید یا یا اعتقاداتت را بچسبی یا یونگ را....بهش میگویم یعنی ناخوداگاه من چیز است؟مخالف ظاهرم است؟و کل کلاس میخندند...

استاد میخنددد و میگوید لابد....بهش نگاه نمیکنم...


ب خانم ر د میگویم بچه ها میگویند این ک من موقع عصبانیت میخابم و وقتی بیدار میشوم انگار ن انگار ک عصبانی بوده ام خطرناک است....گفت بله....گفتم تاحالا ک فرقی نکرده ام.....تاحالا ک خوب پیش رفته.....استاد میگوید بالاخره یک روزی میزنی یکی را میکشی.....اونوقت می اییم ملااقاتت...


ر د میگفت همان عاقایی ک من قبلا درموردشان حرف زده بودم...همان مرد مرموز...گفت اوضاعش خیلی خطرناک است....این ک از صد کلمه فقط برای ده کلمه معادل نوشته شدید خطرناک است....گفت تاحالا همچین موردی ندیده است....کاش میشد باهاش حرف میزدم....کاش....



بعد نوشت...:

هرکسی توی این تحلیل یک چیزی را تکراری نوشته بود...مثلا ز خانم چندبار نوشته بود زن...مهدیه چندبار نوشته بود مادر....ان عاقاهه ک من ازش بدم می اید و خیلی متین و ارام است نوشته بود ارامش...

من چیز تکراری ننوشته بودم...

ولی استاد گفت بیشتراز ده بار نوشته است قهوه ای...

و من باز هم ازش ترسیدم....

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

یعنی هیچ درمانی برای درد ما نیست؟

امده توی پی وی من....میگوید کمکش کنم.از گروه انداخته اندش بیرون...اسمش ناصر است.....میگوید حق با خودش است....شماره اش راهم حاضر است ب من بدهد ک زنگش بزنم و همه حقیقت را ب من بگوید....میگوید توی گروه بپرسم چرا بیرونش انداخته اند...و من پرسیدم...همه خندیدند ک این توی پی وی توهم امد؟و ناصر ادمی است ک کلا مزاحم همه خانم ها میشود و از همه شماره میگیرد....ب ناصر میگویم میخاهم بلاکت کنم حرف اخر را بزن....میگوید شاید حرف حرف هایم روزی شما نبوده....و من...بلاکش کردم...ولی خداشاهد است دوهزاربار دلم میخواست باهاش حرف بزنم....و از بلاکی درشان بیاورم....بعله....درد ما فضولی است...و درمان هم ندارد...


شماره دو:

کممممممممممممک.....ککککککمممممممکککککک....کممممممککککککک....

شدیدا نیاز ب یک فرد قهار در زمینه وکالت و بلد بودن قانون داریممممممممممممم

یک داستان شروع کرده ام ولی بیشتر سروکارش با قانون و دادگاه است و من ب این فضا و کمه کمش ب قوانینی ک در مورد نقش اصلی اجرا میشود نیاز دارم...

دداستان درمورد ارتداد است...

خاهشمندم اگر در این زمینه تبهر دارید ب داد بنده برسید....

سپاسسسسسسسس....

۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

دانشگاه بی دروپیکر...

انشگاه بی دروپیکر دانشگاهی است ک وقتی بعد از یک ترم...و سه ماه تابستان پایت را تویش میگذاری دیگر هیچ کس تویش برایت اشنا نیست....یکهو همه عوامل عوض شده اند...

همه عوامل واژه مسخره ای است وقتی دانشگاه سه چهارتا عوامل بیشتر ندارد.....

دانشگاه بیدروپیکر دانشگاهی است ک وقتی استاد ازت میپرسد دانشگاهتان چ رشته هایی دارد....تو تا نیم ساعت قیافه عاقل اندر سفیهی ب خودت بگیری و غیر از رشته خودت چیزی یادت نیاید.....بعد از کلاس...بعد از کلی تحقیق متوجه میشوی دانشگاهت فقط سه رشته دارد...

دانشگاه بی دروپیکر دانشگاهی است ک روی کوه ساخته شده....و نو برای رسیدن بهش باید ریه هایت توی دهنت بیایند....

دانشگاه بی دروپیکر یعنی برنامه هفتگی ترم جدید زودتر از انتخاب واحد منتشر شود....

دانشگاه بی دروپیکر یعنی امروز ک توی سایت دانشگاه رفتم دیدم هیچ کدام از پست هامان نیست...

و وقتی سراغ عاقای میم گشتم نبود...

دانشگاه بی دروپیکر یعنی این ک تازه فهمیدم عاقای میم دیگر توی دانشگاهمان نیست...

بله...

دانشگاه من,یک دانشگاه بی دروپیکر است...

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

اینم از درسامون....اخ جوووووون....


عاشق این ترمم...


کارورزی یک

فناوری سه

ارزشیابی از یادگیری

مبانی مطالعات اجتماعی

مبانی اموزش ریاضی

مبانی اموزش علوم تجربی

انقلاب

مبانی اموزش هنر

تفسیر

پژوهش

فلسفه....


اخ جووووووون....

۴ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

مگه شرط بندی حروم نیست؟

امروز من را ک دید گفت سریع سفارشم را بدهم تا زبانم ب استغفرالله باز نشده است...و من زدم زیر خنده....ک چطور یک پیرمرد کافه چی از بین این همه ادم من را ک فقط یک بار ان هم چند هفته پیش دیده یادش است....ان هم با تکه کلامم...پیر مرد خوبی است....پیرد مرد لنگ زن مهربانی است....و نمیدانم چرا بچه ها سر ستاره دار بودنش....سر بی غیرتی اش شرط بستند....زخانم میگفت از ان ادم هایی است ک بعد از چند دقیقه راحت شماره میگیرد....و شین شرط را برد...گفته بود میخاهد برایشان داستان بنویسدو بفرستد....و من گفتم من هم جای ان بنده خدا بودم شماره ام را میدادم...


امروز با استاد سلاجقه دیدارداشتیم..جایتان خالی...اسمشان را میبرم ک بدانید ما با چ ادم های شاخی در رفت و امدیم....دی...


فروشنده را دیدم.... و خوشم نیامد...موضوع عادی بود...خیلی ساده...و حسی منتقل نکرد...


مامان از من خوشش نمی اید...مدام بهم چیز میگوید...وقتی میگویم چیز....تا تهش را بروید....این جوری پیش برود میروم زن عاقای کاف....کافه چی ای ک من را یادش بود میشوم.....زن چهارمی اش میشوم...و از این خانه میروم....

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

چرخ گردون چشم هایت کور شده؟

بابا میگوید عمل را بگذار برای چندسال دیگر....الان بچه ای...بگذار برای بعدا...

و من نمیتوانم درد هایم را بگویم....

این ک از چهارده سال حمل کردن یک مشت شیشه و فلز روی دماغم خسته شده ام....

این ک حالم از خودم ب هم می خورد وقتی عینکم را گم میکنم و کورمال کورمال دنبالش میگردم....

این ک تاحالا خودم را توی اینه بدون عینک ندیده ام.....

شاید برای خیلی ها مسخره باشد....

ولی من دلم برای همین چند قلم کار تنگ شده...یک بار بدون عینک حمام رفتن...

دلم می خواهد وقتی دسته عینکم می شکند کل روز عزا نگیرم....از کل زندگی ام نیفتم...

مندلم برای سبک بودن تنگ شده....عینک روی دماغم سنگینی میکند...


دلم می خواهد تا جوان هستم بدون عینک باشم....و گرنه پیرزن و پیرمردها ک همه عینک دارند....

۳ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

شاید تیرباران شوم....

میم میگوید استاد سین ب یک ضد انقلاب خاکبر سر مترود فلان و بسار است....البته اینجور هم نگفت... یعنی بنده حقیر هم در انتقال صحبت های استاد ب میم و هم در انتقال حرف های میم ب وبلاگ اندکی اغراق نموده ام. داستان پیامبری را ک نوشته بودم برایش تعریف کردم. گفتم ک استاد چقدر استقبال کردند....چشم هایش زد بیرون...گفت این داستان با اصول دینی اسلام تناقض دارد و چ و چ....و من خنده ام گرفت ک اگر اینطور است پس اگر دست یک بالا دستی بیفتد فرمان تیرباران صادر میکنند...و میم گفت بعید نیست.....و من بدم امد.... میم میگوید اگر استادتان از این داستان خوشش امده یعنی واواهاهاهاهاااااای....و من چپ چپ نگاهش میکنم.

فردا با استاد بزرگوار سرکار خانم سین دیدار داریم. نویسنده معروفی هستند...وقتی اسمشان را ب میم گفتم نشناخت...و گفت چرا تو و رفقایت همه اش دور این نویسنده های پیزوری تازه کار میگردید؟بروید سراغ امیرخانی......سد مهدی شجااااعی....و من بهش گفتم اولا وقتی تو یک نفر را نشناسی دلیل بر بیخود بودن ان بنده خدا نیست....

دوما....سد مهدی را ن استاد سین ب و ن استاد زز هیچ کدام ب عنوان داستان نویس قبول ندارند. بهش گفتم خودش را جمع کند و دیگر حرف نزند....در مورد نوشته هایم...استاد هایم....هرچند استاد سین ب....کمی اذیت میکنند در این زمینه ها....کمی بی ادب هستند توی داستانشان....ولی هدف من فقط یادگیری است. جاست دیس....

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف
سلام ...
به وبلاگ من خوش اومدین ...
اینجا یه دفترخاطرات روزانه است ...
و پر از حرفای چرت و پرت دل یه دانشجو...
و محدودیت هاش...
...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان