...دلتنگی هایم...

گاهی وقت ها یه حرف هایی کنج دلت میشینه که تا پروازشون ندی آروم نمی گیری... اینجا پشت بوم دل منه...

چهارراه خیابان جن ها....

سین جن میبیند....

میگوید خانه شان جن دارد....

یک پسر ۱۱ساله...

گفت امده بالای گهواره بچه اش و انقدر سروصدا کرده ک گریه اش انداخته.....

من نمیدانم توهم است یا واقعیت....

مامان میگوید بهش گفته خانه ماهم جن دارد....

دیده ک جن های زیادی مدام می ایند توی اتاق و میروند توی کمد...و در می ایند...

انگار در کمد ما توی دنیای جن ها وسط چهارراه شان است....

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

شوهرکردم رفت...

کلا ما خانم ها از ان هایی هستیم ک زود همه چیزرا میگیریم و تا ته خط رفته ایم...و بعدش هم میبریم و میدوزیم...

خانم طالبی از من خوشش امده....

فامیلشان را میگویم چون قشنگ است....واگر شوهری ک برایم جور کرده فامیلش همین باشد مجبورش میکنم یک لباس سبز با یقه زرد بپوشد....اگر موهایش زرد هم باشد ک دیگر عالی تر....ک بشود یک طالبی خوشگل دست اول.....

امروز توی راهرو من را دید و اسمم را پرسید...و وقتی فهمید اصفهانی ام با تعجب پرسید پس چرا کن تاحالا نورا مدیده بودم؟خاستم ازشان معذرت خاهی بکنم ک در طول سه ترمی ک انا بوده ام چشمشان ب جمال منورمان روشن نگردیده....میگویم خانم طالبی من و شما ک صدبار همدیگر را دیده ایم....شاید چون حالا یک مدتی است عینک میزنم چهره ام تغییر کرده است....واقعا اگر میدانستم نداشتن عینک در پیدا کردن شوهر چنین معجزه ای میکند زودتر از این ها عمل میکردم....

خلاصه خانم طالبی مارا کشاند توی اتاقشان و پرسید شوهر کرده ام؟این جا دقیقا همانجایی بود ک پس از سال ها دوزاری بنده افتاد روی موزاییک های کف اتاق....ولی اگر همه بدشانس ها شانس دارند ماهم داریم....یک نفر امدو زد و خلوت زیبای صورتی مان را بهم زد...

خلاصه خانم ط گفتند بعدا بیا پیشم....و من هم مگر ترش مانده ام ک بروم پیشش....

خلاصه این ک عینک ما....اثار رفتن اش دارد کم کم مشخص میشود....بعلههههه....

۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

خجافژ

از فردا ب مدت یک ماه شاید دیگه نشد بیام.همه دوستان....خدانگهدار....
ن ک خیلی ام اینجا ریفیق داریم......خخخخ

بعد ی ماه با چشمای خودم میام....
اگرم کور شدم ک دیگه نمیتونم بیام....خخخخ

شب ها دعا کنید برام....
۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

هیچی نمیگویم ک بگویید....

ببینم شما چقدراز بانکی ها متنفرید؟

من چقدر باید زندگی پراز فقرمان را تعریف کنم ک بدانید یک رییس شعبه همیشه پولدار نیست؟

بابا پول نداشت....

ان موقع ها کارمند بود....

مامان میگوید یک باز فلانی امده بود خانه مان و ما قند نداشتیم ک کنارچایی اش بگذاریم....

خانه قبلی مان همسایه اش یک کبوترباز بود.....خانه قبلی مان در بدترین محله شهر بود...گاهی وقت ها بابا ما را میبرد ک خانه قبلی مان را ببینیم....همان ک باید یکوری از کوچه اش رد بشوی...

یک دور ما توی فقر مطلق زندگی کردیم....

کل خانواده با قناعت و پس انداز بزرگ شدند...

ک حالا رسیده ایم ب اینجا...

چهارپنج سال است بابای من رییس شعبه شده است....

ماشین ما پراید است....

من نمیدانم چرا در مورد بانکی ها هرچه دلتان میخاهد میگویید.....

من نمیدانم واقعا...

و دلم میگیرد از این ک جای ما نیستید...و قضاوت میکنید....

۰ نظر ۰ موافق ۱ مخالف

داری راه را اشتباه می روی....

خب...اینجا ک شما من را نمیشناسید...پس  بگذارید یک ویژگی شکوفه از خودم را بگویم...بله....خانم معلم یک ادم دهن لق است....و چرخ گردون طوری چرخیده ک اطلاعات فوق سری بسیج و دانشگاه را داده اند دست من....اصلا همان موقعی ک ب خانم برگه را دست من داد و گفت خیلی سری است و عمرا کسی نفهمد...زمیم روبروی من بود....و وقتی چشم و چالش را کج و کوله کرد ک ب چکارت داشت؟ من زدم زیر خنده....خب باید بگویم قهقهه تنها راه فرارم از همه چیز است....از  دیروز تاحالا کلی حرف سری توی ذهنم پیچ و تاب میخورد...و مدام زیر خنده میزنم....

یادم رفت بهشان بگویم ادمتان را اشتب انتخاب کرده اید....دی...

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

و تو چ میدانی خرذوق کیست؟

اصولا جهت حفظ ابرو ارجیح میدهم ب جای خرذوق از واژه ذوق مرگ استفاده کنم....ولی وقتی خر معنای بزرگ داشته باشد....استفاده اش کنار ذوق ترکیب نابجایی نیست.....

دیروز رفتیم انگاه داستان...عاقای میم اسم من را از هفته پیش ک اولین دفعه رفتن ام بود یادش بود....و من مدام نجواهایی ک اسم من را درگوش یکی دیگر تکرار میکرد میشنیدم....یکبار ک قشنگ دیدم دارد در گوش عاقای الف کاف (ک واقعا شبیه خروس هستند و و شاید توصیفشان را در سطرهای پایینی اوردم) میگوید خانم معلم....خانم معلم...و بنده خدا میگفت کیییی؟؟؟ و تا اقای میم امد من را یواشکی نشان بدهد برایشان دست تکان دادم....ک بیشتراز این ب زحمت نیفتد....خب ب من چ ک داستانی ک میخاستم برایشان بفرستم را هیچ کس دوست نداشت و من کلا نفرستادم....و انها داستان برای خانش ندارند...و من را مقصر میدانند ک برایشان چیزی نفرستاده ام....


عاقای الف کاف نون هم شیسه خروسی است ک نکش وسط دو چشمش بوده و از بالای ابرو پیشانی ندارد...و چون شاگرد اقای گلشیری است سریع باهایش پسر خاله میشود و مدام وسط جلسه داد میزند ک اگر سیاااااوش داستانش را بخاند فلان میکند و.... باید ب سیاوش بگوید و.... من هم ب رفقا گفتم دفعه دیگر ک دیدیمش میرویم و جلویش میگوییم اگر سلماااااان داستان هامان را ببیند فلان و.... انگار فقط استاد خودش است ک اسم دارد....ایش....


وای همین دیروز عاقای میم ب غین خانم ک داشت داستانش را میخاند گفت شبیه استاد سین ب مینویسد....و پیرمردی ک انجا بود گفت این هزار بار قشنگ تر نوشته است....بنده خدا استاد....خخخخ... انگار نوشته هاشان طرفدار ندارد....خخخخ..برای ما ک استاد خوبی هستند....


خر ذوق هستم برای دو چیز...

این ک امروز بابا ازم پرسید حالا واقعا میخاهم عمل کنم؟ و من خرذوقانه بالا پریدم ک اگر اجازه بدهید معلوم است ک چنین میکنم. و بابا گفتند پس برو و فردا برگه اترا بده دکتر امضا کنند.... و من الان نمیدانم خرذوقی ام را کجا و چطور نشان بدهم....


مورد دوم ذوق چندانی ندارد....از این مورد های بی مزه ای است ک نمیدانم از خجالت است یا چیز دیگر ک با دیدنشان قهقهه میزنم.... مصاحبه ام را گذاشته اند توی کانال....و من حتی خجالت کشیدم نگاهش کنم.....خخخهخ....

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

مصاحبه نمیکنم...;-)

امروز اولین جلسه خوانش داستان بود. من داستانم رو بلند  بلند خوندم.ولی حقیقت اش هدفم از اونجا اومدن افتادنم تو عکس بود....دی....

موقع رفتن اقای فیلم بردار جلوی من را گرفت ک لطفا با بنده مصاحبه کنید...من زدم زیر خنده ک من ک چیزی بلد نیستم....و عاقا فیلم بردار خندید و گفت اتفاقا شما خیلی هم بلدید...و من باز زدم زیر خنده....لازم ب ذکر است ک کلی هم ذوق کردم ولی نشانشان ندادم....حقیقت اش فکر می کردم بنده خدا از من بدش بیاید....سر مصاحبه قبلی....ک من قبلش از هول لیوان شربت را خالی کرده بودم کف دست هایم...و تازه وقتی در مورد جشنواره پرسیده بود گفته بودم سطح مسابقات خیلی بالا بود و پقی زده بودم زیر خنده...مصاحبه کردم....جایتان خالی....کی و چایی هم دادند....من از چایی متنفرم.....کاش حداقل نسکافه میدادند....نه؟

عکس دورهمی داستان خانی مان را نشان بابا میدهم.....بابا اخم هایش را میکند توی هم...این مرده چی میگه؟

_فیلمبرداره دیگه....

_اخه دو داستان خوندن فیلم بردار میخاد؟

و من ب این فکر میکنم ک خدا کند بابا از ان یکی جلسه داستان خانی چیزی نفهمند...اوه...



راستی...بابا دبه کرد.....گفت نمیگذارد عمل کنم.گفتند وقتی عینک میتوانم بزنم چزا عمل؟ و من گفتم خب من تا اخر عمرم هم میتوانم عینک بزنم....یعنی عمل نکنم؟ایش....

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

تا حالا نگفته بودم...


مامان گفت مانتوم رو از رو صندلی بردارم....

اومدم بردارم بابا گفت کیفمو از جلوی در بردارم....جیب های مانتومو خالی کردم و اومدم پرتش کنم تو ماشین ک بابا داد زد پس چرا کیفمو برنمیدارم....نمیدونم....شاید بابا دادهم نزد...ولی من ترسیدم...بابا نمیفهمه من چقدر میترسم....چقدر از داد زدن میترسم...بابا نمیدونه اگه منو بزنه هم اونقدری ک سرم داد میزنه نمیترسم...ازبابا میترسم...

مامان مه چرا دمغی....میگم چرا بابا ب من چیز میگه مگه چن تادست دارم؟مامان میگه باید ب حرف های بابا گوش میدادمو و کیفمو زود برمیداشتم....میگم خب من دستم لنگ مانتوم بود...مامان میگه خب ی دیقه میذاشتیش زمین....

اونوخ شما نمیگفتی چرا حرف شمارو انجام ندادم؟مامان اخم هایش را میچلاند توی هم و روبرمیگرداند....

میگویم وقتی می دانید ته حرف زدنمان چی میشود....پس چرا میپرسید چرا دمغم؟؟؟


فردا داستان خوانی است....و من تنهام....حتی مهدیه ام میخاهد برود افتتاحیه ی نمایشگاه...... غربت....توی شلوغی....


خجالت میکشم ب عاقای دکتر بگویم برایم گواهی بنویسد برای یک هفته ای ک نمی رم دانشگاه....ک نکند بهم بخندد و بگوید کدام جهنم دره ای درس میخانی ک ازت گواهی میخاهند.....و من از خجالت توی زمین بروم....


امروز دم دفتر با خانم ضاد کار داشتم....یک سری استاد هم داشتند با ایشان میحرفیدند..... یک لحظه نگاهم افتاد ب صورت استاد هنر.....چشم هایش روی کفش هایم بود....در رفتم....باید دنبال کفش جدید باشم....

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

دوران ندیدن تمام شد....


دوران ندیدن تمام شد....رفتم پیش دکتر....فقط خاستم بگویم بیا این هم عکس....نمیخاستم عمل کنم ک....ناقلا شماره بابا را گرفت و گفت شنبه دو هفته دیگر عمل می کند.....

اگر ناخوانا و شکوفه مینویسم بخاطر این است ک توی چشمم قطره ریخته اند....کلا نمیبینم....

توی مطب دکتر عاقاهه گفت بروم بنشینم پشت دستگاه.....من هم نشستم ولی جایی برای گراشتن چانه نداشت....یکهو عاقاهه گفت اینجا جای من است....انور بنشین......خخخخخ....ابرو برایم نماند....خلاصه این ک کمی هیجان زده هستم...اتفاق جالبی قرار است بیفتد....

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

جلب اعتماد لذت دارد....

نمی دانم اعتماد بابا ب خیابان های توی شب بیشتر شده یا ب ادم هایش.....ب موتوری ک وقتی از کنارمان رد میشود صدای شیهه در می اورد...یا....یا عاقای ک توی بهانه روایت داستانی ک خانده بود یک عالمه ستاره داشت...و من مدام پشت گوش ز خانم استغفرالله زمزمه می کردم...و وقتی کارشان تمام شد...ز خانم جلویش را گرفت....و با وقاحت تمام دوباره تک تک ستاره هایس را جلوی ما شمرد....و من پشت هیوا قایم سدم ولی از شوربختی قدس کوچکتراز من بود...

بابا ب چ کسی اعتماد کرده ک اجازه میدهد من تا یکی دو ساعت بعد از تاریکی هوا بیرون بمانم....ان هم توی پارک.....توی تاریکی پارک زیر نور چراغ....من و زخانم و هیوا و نویسنده وقیح...عاقایی ک فقط کفش های سیاه و نوک تیزش یادم است....بابا ب کی اعتماد دارد؟من!؟جامعه؟ادم هاش؟

۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
سلام ...
به وبلاگ من خوش اومدین ...
اینجا یه دفترخاطرات روزانه است ...
و پر از حرفای چرت و پرت دل یه دانشجو...
و محدودیت هاش...
...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان