...دلتنگی هایم...

گاهی وقت ها یه حرف هایی کنج دلت میشینه که تا پروازشون ندی آروم نمی گیری... اینجا پشت بوم دل منه...

مفت است فقط برای تو...

دیروز درسته ک ناراحت بودم...ولی ی بار انقد خوشحال شدم ک نزدیک بود نعره بزنم سر کلاس...تو اموزشی گفتن نمیخاد حتی ی ریال ام پول کارگاهو بدم....ومن از خوشحالی ب هوااااا پریدممپم....

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

من از شما متنفرم...

به من میگه ناراحت نشیا....من ب همه شاگردام میگم....شوهر کنی خوب میشی....

 و من با تنفر نگاه میکنم....نگاهی ک یعنی دلم میخاست بپرم و خرخره اش را گاز بگیرم....

 و شاید اگر مرد نبود همین کاررا میکردم....

اویییی عاقا.....متنفرم ازتتتتتتتت...

بی فرهنگ....

۵ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

خانه نهضت تنباکو....

نمیدونم از شنیدن اسم داستان تو این وب حالتون بد میشه یا نه...

داستان اصفهانو تموم کردم....اون خودسوزیه نه ها...این یکی جدیده .... و خب وقتی میخای براساس ی مولفه چیزی بنویسی کارت سخت میشه.... خب این ک جوری بنویسید ک فقط هدفتون نشون دادن ی مکان باشه و نخاید تو داستانتون این بخش مشخص باشه واقعا سخته...

و داستان من....تمام تکیه اش رو لحن و حرف های نقش اصلیه....چون اصلا با این شرایط داستان خیلی قوی ای درکار نیست...و باید بگم ممکنه لحن حرف زدن نقش اصلی توسط اساتید پسند نشه و این یعنی کل داستان میره توی سطل اشغال.....

و من میترسم سرش....

و حالم بده امروز...یعنی چی میتونه بشه؟

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

تا قسمت چی باشه..


قسمت چیزیه ک من شدید بهش اعتقاد دارم...

ینی امروز متوجهش شدم....قسمت ینی بعد از این همه التماس بالاخره نون ف قبول کرد باهم بریم خانه مشروطه .... بهش گفتم بیا بریم همایشی ک برگزاار کرده را....ولی قبول نکرد....میگف ما چیزی ازش نمیفهمیم...راستم میگفت...نمیدونم چیچیعگه سیاسی در عصر مشروطه بود اسم همایش....ولی وقتی دیدیم ب همایشی ها کتاب میدن فی الفور رفتیم....جاتون خالی....من ک ب یک اپسیلون از حرف هاشون گوش ندادم....افتخار نیست...مایه ابروریزیه....ولی من چیزی نمیفهمیدم خو....

خلاصه این ک با نون ف کل خانه مشروطه رو گشتیم...جاتون خالی...شیشه رنگی ها....مجسمه اقای نورالله ک نقش اصلی داستان بنده ام هستن اونجا بود...

وااااااای قبلش رو نگفتم....فک کنین منی ک اصفهانیم میدون امامو ب زور پیدا کردم...تا این ک اخر ی خانم پیر گفتن منم میخام برم اونجا دنبالم بیا...دی...

و با این وضعیت....با نون کوچه پس کوچه های قدیمی پشت مسجد شیخ لطف الله رو برا پیدا کردن خانه مشروطه گز کردیم...جاتون خالی بود حساااابی...


قسمتش اینجاس...تو راه برگشت اتوبوسو اشتب سوار شدیم...ینی از خونه دور و دورتر شدیم....برا نون فرقی نداش ولی من همون اتوبوسو باید برا برگشت سوار میشدم....ک یهو ی اشنا دیدم....ی خانم ک تو طرحذولایت با هم رفیق بودیم...خهخ...و و من تو دلم بهشون میگفتم رژ لب و حومه....اخه همیشه ی رژ صورتی تا زیر بینیشون میکشیدن....بهشون گفتم چهارشنبه ها می ریم رنگ امیزی قبور و خاستم بیان ک گفتن خودشون سه شنبه ها میرن....و این ینی قسمت...این ینی اگه من اتوبوسمو اشتباه سوار میشم قسمته...خدایا شکرت....اخه چهارشنبه صبحا کلاس ام....نمیتونستم برم...و قراره سه شنبه ها با اون ها برم....میخام این لار سین و ف رو هم باخودم ببرم...خخخخ

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

نایب الزیاره ام...اینجا...

سلاااااام...

جاتون خالیییییی...

همتونو امروزززززز دعا کردممممممممم...از طرف همتون ی کلمه رنگ کردم....

رفته بودیم گلستان شهدا....رنگ کردن قبور شهدا...


دایی بزرگه میگه طرف های اونا گلستان شهدا هارو همه ذو نابود کردن...میگه خداروشکر کنید....


پ ن:شهید من تنها شهیدی بود ک عکس نداشت...

و برای همین عاشقش بودم....

ی شهید بیست و نه ساله...

عاشقانه رنگش کردم...

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

نقد لانتوری...

لانتوری را دیدیم.جایتان خالی....هرچند مثل فیلم مستند ساخته بودندش....ولی من دوستش داشتم هرچند مهدیه مدام میگفت انچیزی ک میخاسته نبوده ولی من دوستش داشتم....و ب نظرم اگر میخاهید فیلم ببینید...ببینیدش...خوب است.....در حد ابدویک روز ک عشق من بود نیستش ها...

وولی خب....

خب اینم از نقدما....چطور بود؟

امروز باورتان میشود برای دیدن یک فیلم حدود بیست هزار تومان هزینه کردم؟

ینی ارزش داشت برای یک بلیط نیم بهای سه هزار تومانی بیستومان خرج کنم؟؟؟

داستانش را نمیگویم چون متنفرم از هم زدن گذشته های نچندان خوب....هرچند دو دقیقه پیش باشد.....


۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

مهدیه....خودتو نشون بده....

این جاهم شده است دفتر خاطرات ساعتانه بنده....تا روزانه....

مهدیه توی این وبلاگ می اید...

می دانم ک می اید چون نسبت ب پست قبلی ام درمورد مامان واکنش نشان داد....

من نمیخاهم چیزی را توجیه کنم...

فقط مهدیه جان...

اگر اینجا می ایی بگو.بنده این وب بی در و پیکررا حذف کنم و بروم سراغ یکی دیگر....

یادم نمی اید ادرس اینجارا ب مهدی داده باشم....ولی خب...

و دیگر این ک...

اگر هستی...

و بگویی هستی سپاسگذارم...ولی اگر نگویی

باید بگویم خیلی خری...


پ ن:جدیدا زیاد از واژه فوق‌العاده قبیح   خ ر    استفاده میکنم....حالا درست است ک توی شهر و دیار ما این واژه فحش محسوب نمیشود...ولی هر کس ادب خودش را دارد...

خلاصه مهدی جان اگر هستی خودنمایی بنما...

ک من زار و زندگی ام را اینجا ننویسم....

متشکرم....

۵ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

ته تهش....

نهایت فقر یعنی بروی پای خود پرداز و نتوانی حتی بییت هزار تومن از حسابت بیرون بکشی.... و توی دلت قهقهه بزنی...و مراقب باشی کسی پشت سرت نباشد ک ببیند فقط ده تومان بیشتر توی کارتت نداری....

نهایت بدبختی هم میشود دیشب حقیر...ک چشمم شکست...و هرقدر دنبال ان یکی چشمم گشتم ک جایگزینش کنم نبود ک نبود....هر وقت دیگری بود خداراشکر میکردم ک بالاخره بهانه ای جور شد ک حمله کنیم سمت چشم پزشکی و من ب پای دکتر بیفتم ک شمارا ب خدا این چشم هارا عمل کن برود....اه....

و بدبختی اصلی انجاس ک امروز با مهدی قراراست برویم سینما...و فکرش را بکنید بدون چشم برویم سینما...توی خانه را دوهزاربار گشتم دنبال چشم قبلی ولی هرچه بیشتر چشم بقیه را پیداکردم کمتر مال خودم را جستم...سه تا چشم پیداکردم و مامان ب زور میدهد دستم ک بزن ببین میبینی....و من میزنم....و نمیبینم...و فکر کنید امروز را با چشم بدون دسته ام بروم سینما....

چشمی ک اگر یک اپسیلون تکان بخورم سر میخورد ک پاییین بیفتد....و اگر نهایت تعادل را هم برقرار کنم باز هم چون دسته ندارد کج و معجوج سر جایش مینشیند....

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

لانتوری

دلوم نوشتن میخاهه

قردا با مهدیه میخایم بریم لانتوری ببینیم...

نقدشو میذارم حتما انشاالله :))))))

حالا اصل قضیه اونجاس ک دفعه پیش ک با مهدی رفتیم سینما و جاتون خالی ابدویک روز دیدیم فهمیدم ک مهدی و مامانش مارا برای یک بنده خدایی نشان کرده بودند و از قضا گفتن چرا مادرتان را نیاورده ای پ...

و خدا میداند پن ک ان روز نمیدانستم ب چ منظور تحت نظر میباشم چقدر سوتی دادم و هنوز ک بهش فکر میکنم اشک توی چشم هایم جمع میشود بابت این ابروریزی....

از قضا این بار هم با مهدی میخاهیم برویم و وقتی گفتم کاش هفته دیگر میرفتیم ک مامانم هم باشد مهدی گفت اصل کاری خودت هستی و انگار داشت ب زبان بی زبانی میگفت بروبینیم باو...دیگر خبرمبری در کار نیست ولی من بدم امد....چون مامان واقعا دلش میخاست بیاید...و این هیچ ربطی ب ان خاستگاری نصفه و نیمه ای ک من تویش پسند نشده بودم نداشت....

گاهی چقدر مجبوری مراقب کارهایت باشی....اه....

مثلا وقتی میروم خانه خاله باید مراقب باشم ک توی صورت پسرخاله هم نگاه نکنم مبادا پیش خودشان بگویند خانم معلم این را دوست داشت ها....و شما ک خاله من را نمیشناسید ک فقط حرف بین خودشان نمیماند و کل دهات پشت سرم حرف میزنند.....و یک لحظه پیش خودشان نمیگویند این دختر ممکن است اگر بمیرد هم با یک دهاتی ازدواج نکند....هرچند خیلی عاقا و باحال و فلان باشد....

و من باید مراقب باشم...

و اعصابم خرد میشود ک درموردم قضاوت شود....بابا همه تان هم بییایید خاستگاری بنده جوابتان نع است...بروید ببینم باوووو

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

مداد نکی


مداد نوکی می دانید یعنی چه؟یکبار ب یکنفر گفتم مدادنکی و نفهمید....ما توی دهاتمان و همین کلان شهری ک زندگی میکنیم از همان اول ب اتود یا همان مداد فشاری تان میگفتیم مداد نوکی.... والبته باید خاطر نشان کنم ک عزیزان فامیل توی دهمان مدادنوکی گرامی را مداد سربی صدا میکنند....

امروز امدم بروم داستان های استاد سین ب را بخانم ک دیدم بهههههه.....مداد نوکی ام نیست....و هرچه اسمان را ب زمین دوختم و زمین را ب اسمان پیدایش نشد ک نشد...

جایتان خالی امروز اولین جلسه فانوس بود....یک دورهمی مذهبی ک من تازه فهمیده ام توی شهرمان برقرار است....جلسه اولش بود....برای رفتن دست ب دامن همه شدم ولی کسی بجز زسادات نیامد..و شما من را نشناسید ک بشناسد ک یکی از دلایل پافشاری ام برای این ک یکی همراهم باشد بلد نبودن حتی یک دانه خیابان این شهر بلاگرفته است....و خلاصه با زسادات ک سر فلکه الف الف قرار گذاشتیم سر قرار نیامد و بعد از کلی تماس فهمیدیم بعلههه حاج خانم از طرف خانه خودشان میخاهد بیاید....و من بهش گفتم ک امدنت ب هیچ دردی نمیخورد چون فقط برای پیدا کردن ادرس میخاستمت ک نیامدی....البته با این لحن نه....ولی اندکی سربسته نارضایتی ام را اعلام کردم.....خلاصه همان اول توی راه یک دختر خانم دوم دبیرستانی ک او هم قصد رفتن ب فانوس داشت را پیدا کردم و باهم رفتیم....و مایه خجالت است ک بنده دنبال ایشان بودم تا ایشان دنبال ما.....

عزم داشتم ک توی راه برگشتن مداد نوکی بخرم....توی مغازه ب عاقاهه گفتم ارزان ترینش را بدهد....و عاقاه هم یک مداد نوکی اونر از این لاغر سیاه بیریخت ها جلویمان گذاشت ک بفرما....و من هرچه بخودم فشار اوردم ک حتی برش دارم و لابلای انگشتان وامانده بررسی اش کنم نشد ک نشد...و این طور شد ک از لابلای مداد نوکی های چهاروپانصدی یکی از خوشگل موشگل هایش را بیرون کشیدیم....

تاحالا شده است برای خودتان جایزه خریده باشید....این جایزه خوبی بود....از خودم جدایش نمیکنم و امیدوارم شب بتوانم در بستر از خود جدایش بونم هرچند کاری بس دشوار است.....

مای مدادنوکی....ای لاو یووووووووو   




سین میگوید یک بی ابروی مدادنوکی ندیده ام ک اینقدر سر مدادنوکی خریده کولی بازی درمیاورم...

۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف
سلام ...
به وبلاگ من خوش اومدین ...
اینجا یه دفترخاطرات روزانه است ...
و پر از حرفای چرت و پرت دل یه دانشجو...
و محدودیت هاش...
...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان