امروز با زسادات رفتم مرکز تحقیقات...جایتان خالی از گرما ب مرحله تبخیر و از ان ب نیستی رسیدیم....
کلاس فوتوشاپ ثبت نام کردم.....البته اینجا جایتان بیشتر خالی بود چون ب میمنت معلم بودنم سی هزار تومان کمتر گرفتند.....هرچند بازهم قیمتش گران بود....
توی راه زسادات میگوید ک هر اداره و سازمانی یک اداره بازنشستگی برای خودش دارد.....فرهنگیانی ها هم همینطورند.....و یک جلساتی دارند ک تویش خانم های بازنشسته دورهم مینشینند و این ب ان میگوید من یک دختر هجده ساله دارم و ان یکی میگوید واااااای پسر من هم بیست و پنج سالش است و شخص ثالثی می ابد وسط و میگوید مبارک باشد.....میگفت یکسری فرم پر میکنی و بعد باهمه ان هایی ک فرم پرکرده اند یکجا جمع میشوید مثلا ده تا خانم اینور اتاق و ده تا اقا انور اتاق....بعد یک نفر از همان شخص ثالث ها می اید و میگوید.مثلا خانم معلم و اقای فلان...بعد شما دونغر مثل دوکفتر عاشق میروید باهم حرف هایتان را میزنید ک ب امید خدا فردا بروید سر خانه زندگیتان....
میگفت میخاهد اسم من راهم بدهد.....
و نمیدانم از قهقهه مستانه اینجانب وسط خیابان چ برداشتی صورت داده بود ک مدام میگفت خجالت نکش....و من....فقط ازاو فرصت خاستم ک اجازه دهد محض رضای خذا پنج دقیقه هم ک شده برای خودم بخندم....
واقعا ب نظرم رفتار مسخره ایست....
شاید هم جالب و هیجان انگیز باشد....
ولی ترجیح میدهم تاجایی ک ب مرحله ترشیدگی کامل نرسیده ام دست ب این اعمال شاقه نزنم...
خدا خیرش بدهد....هنوز هم یاد حرف هایش ک می افتم غلت میزنم از خنده.....خههههه