نهایت فقر یعنی بروی پای خود پرداز و نتوانی حتی بییت هزار تومن از حسابت بیرون بکشی.... و توی دلت قهقهه بزنی...و مراقب باشی کسی پشت سرت نباشد ک ببیند فقط ده تومان بیشتر توی کارتت نداری....
نهایت بدبختی هم میشود دیشب حقیر...ک چشمم شکست...و هرقدر دنبال ان یکی چشمم گشتم ک جایگزینش کنم نبود ک نبود....هر وقت دیگری بود خداراشکر میکردم ک بالاخره بهانه ای جور شد ک حمله کنیم سمت چشم پزشکی و من ب پای دکتر بیفتم ک شمارا ب خدا این چشم هارا عمل کن برود....اه....
و بدبختی اصلی انجاس ک امروز با مهدی قراراست برویم سینما...و فکرش را بکنید بدون چشم برویم سینما...توی خانه را دوهزاربار گشتم دنبال چشم قبلی ولی هرچه بیشتر چشم بقیه را پیداکردم کمتر مال خودم را جستم...سه تا چشم پیداکردم و مامان ب زور میدهد دستم ک بزن ببین میبینی....و من میزنم....و نمیبینم...و فکر کنید امروز را با چشم بدون دسته ام بروم سینما....
چشمی ک اگر یک اپسیلون تکان بخورم سر میخورد ک پاییین بیفتد....و اگر نهایت تعادل را هم برقرار کنم باز هم چون دسته ندارد کج و معجوج سر جایش مینشیند....