...دلتنگی هایم...

گاهی وقت ها یه حرف هایی کنج دلت میشینه که تا پروازشون ندی آروم نمی گیری... اینجا پشت بوم دل منه...

و تو چ میدانی خرذوق کیست؟

اصولا جهت حفظ ابرو ارجیح میدهم ب جای خرذوق از واژه ذوق مرگ استفاده کنم....ولی وقتی خر معنای بزرگ داشته باشد....استفاده اش کنار ذوق ترکیب نابجایی نیست.....

دیروز رفتیم انگاه داستان...عاقای میم اسم من را از هفته پیش ک اولین دفعه رفتن ام بود یادش بود....و من مدام نجواهایی ک اسم من را درگوش یکی دیگر تکرار میکرد میشنیدم....یکبار ک قشنگ دیدم دارد در گوش عاقای الف کاف (ک واقعا شبیه خروس هستند و و شاید توصیفشان را در سطرهای پایینی اوردم) میگوید خانم معلم....خانم معلم...و بنده خدا میگفت کیییی؟؟؟ و تا اقای میم امد من را یواشکی نشان بدهد برایشان دست تکان دادم....ک بیشتراز این ب زحمت نیفتد....خب ب من چ ک داستانی ک میخاستم برایشان بفرستم را هیچ کس دوست نداشت و من کلا نفرستادم....و انها داستان برای خانش ندارند...و من را مقصر میدانند ک برایشان چیزی نفرستاده ام....


عاقای الف کاف نون هم شیسه خروسی است ک نکش وسط دو چشمش بوده و از بالای ابرو پیشانی ندارد...و چون شاگرد اقای گلشیری است سریع باهایش پسر خاله میشود و مدام وسط جلسه داد میزند ک اگر سیاااااوش داستانش را بخاند فلان میکند و.... باید ب سیاوش بگوید و.... من هم ب رفقا گفتم دفعه دیگر ک دیدیمش میرویم و جلویش میگوییم اگر سلماااااان داستان هامان را ببیند فلان و.... انگار فقط استاد خودش است ک اسم دارد....ایش....


وای همین دیروز عاقای میم ب غین خانم ک داشت داستانش را میخاند گفت شبیه استاد سین ب مینویسد....و پیرمردی ک انجا بود گفت این هزار بار قشنگ تر نوشته است....بنده خدا استاد....خخخخ... انگار نوشته هاشان طرفدار ندارد....خخخخ..برای ما ک استاد خوبی هستند....


خر ذوق هستم برای دو چیز...

این ک امروز بابا ازم پرسید حالا واقعا میخاهم عمل کنم؟ و من خرذوقانه بالا پریدم ک اگر اجازه بدهید معلوم است ک چنین میکنم. و بابا گفتند پس برو و فردا برگه اترا بده دکتر امضا کنند.... و من الان نمیدانم خرذوقی ام را کجا و چطور نشان بدهم....


مورد دوم ذوق چندانی ندارد....از این مورد های بی مزه ای است ک نمیدانم از خجالت است یا چیز دیگر ک با دیدنشان قهقهه میزنم.... مصاحبه ام را گذاشته اند توی کانال....و من حتی خجالت کشیدم نگاهش کنم.....خخخهخ....

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

مصاحبه نمیکنم...;-)

امروز اولین جلسه خوانش داستان بود. من داستانم رو بلند  بلند خوندم.ولی حقیقت اش هدفم از اونجا اومدن افتادنم تو عکس بود....دی....

موقع رفتن اقای فیلم بردار جلوی من را گرفت ک لطفا با بنده مصاحبه کنید...من زدم زیر خنده ک من ک چیزی بلد نیستم....و عاقا فیلم بردار خندید و گفت اتفاقا شما خیلی هم بلدید...و من باز زدم زیر خنده....لازم ب ذکر است ک کلی هم ذوق کردم ولی نشانشان ندادم....حقیقت اش فکر می کردم بنده خدا از من بدش بیاید....سر مصاحبه قبلی....ک من قبلش از هول لیوان شربت را خالی کرده بودم کف دست هایم...و تازه وقتی در مورد جشنواره پرسیده بود گفته بودم سطح مسابقات خیلی بالا بود و پقی زده بودم زیر خنده...مصاحبه کردم....جایتان خالی....کی و چایی هم دادند....من از چایی متنفرم.....کاش حداقل نسکافه میدادند....نه؟

عکس دورهمی داستان خانی مان را نشان بابا میدهم.....بابا اخم هایش را میکند توی هم...این مرده چی میگه؟

_فیلمبرداره دیگه....

_اخه دو داستان خوندن فیلم بردار میخاد؟

و من ب این فکر میکنم ک خدا کند بابا از ان یکی جلسه داستان خانی چیزی نفهمند...اوه...



راستی...بابا دبه کرد.....گفت نمیگذارد عمل کنم.گفتند وقتی عینک میتوانم بزنم چزا عمل؟ و من گفتم خب من تا اخر عمرم هم میتوانم عینک بزنم....یعنی عمل نکنم؟ایش....

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

تا حالا نگفته بودم...


مامان گفت مانتوم رو از رو صندلی بردارم....

اومدم بردارم بابا گفت کیفمو از جلوی در بردارم....جیب های مانتومو خالی کردم و اومدم پرتش کنم تو ماشین ک بابا داد زد پس چرا کیفمو برنمیدارم....نمیدونم....شاید بابا دادهم نزد...ولی من ترسیدم...بابا نمیفهمه من چقدر میترسم....چقدر از داد زدن میترسم...بابا نمیدونه اگه منو بزنه هم اونقدری ک سرم داد میزنه نمیترسم...ازبابا میترسم...

مامان مه چرا دمغی....میگم چرا بابا ب من چیز میگه مگه چن تادست دارم؟مامان میگه باید ب حرف های بابا گوش میدادمو و کیفمو زود برمیداشتم....میگم خب من دستم لنگ مانتوم بود...مامان میگه خب ی دیقه میذاشتیش زمین....

اونوخ شما نمیگفتی چرا حرف شمارو انجام ندادم؟مامان اخم هایش را میچلاند توی هم و روبرمیگرداند....

میگویم وقتی می دانید ته حرف زدنمان چی میشود....پس چرا میپرسید چرا دمغم؟؟؟


فردا داستان خوانی است....و من تنهام....حتی مهدیه ام میخاهد برود افتتاحیه ی نمایشگاه...... غربت....توی شلوغی....


خجالت میکشم ب عاقای دکتر بگویم برایم گواهی بنویسد برای یک هفته ای ک نمی رم دانشگاه....ک نکند بهم بخندد و بگوید کدام جهنم دره ای درس میخانی ک ازت گواهی میخاهند.....و من از خجالت توی زمین بروم....


امروز دم دفتر با خانم ضاد کار داشتم....یک سری استاد هم داشتند با ایشان میحرفیدند..... یک لحظه نگاهم افتاد ب صورت استاد هنر.....چشم هایش روی کفش هایم بود....در رفتم....باید دنبال کفش جدید باشم....

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

دوران ندیدن تمام شد....


دوران ندیدن تمام شد....رفتم پیش دکتر....فقط خاستم بگویم بیا این هم عکس....نمیخاستم عمل کنم ک....ناقلا شماره بابا را گرفت و گفت شنبه دو هفته دیگر عمل می کند.....

اگر ناخوانا و شکوفه مینویسم بخاطر این است ک توی چشمم قطره ریخته اند....کلا نمیبینم....

توی مطب دکتر عاقاهه گفت بروم بنشینم پشت دستگاه.....من هم نشستم ولی جایی برای گراشتن چانه نداشت....یکهو عاقاهه گفت اینجا جای من است....انور بنشین......خخخخخ....ابرو برایم نماند....خلاصه این ک کمی هیجان زده هستم...اتفاق جالبی قرار است بیفتد....

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

جلب اعتماد لذت دارد....

نمی دانم اعتماد بابا ب خیابان های توی شب بیشتر شده یا ب ادم هایش.....ب موتوری ک وقتی از کنارمان رد میشود صدای شیهه در می اورد...یا....یا عاقای ک توی بهانه روایت داستانی ک خانده بود یک عالمه ستاره داشت...و من مدام پشت گوش ز خانم استغفرالله زمزمه می کردم...و وقتی کارشان تمام شد...ز خانم جلویش را گرفت....و با وقاحت تمام دوباره تک تک ستاره هایس را جلوی ما شمرد....و من پشت هیوا قایم سدم ولی از شوربختی قدس کوچکتراز من بود...

بابا ب چ کسی اعتماد کرده ک اجازه میدهد من تا یکی دو ساعت بعد از تاریکی هوا بیرون بمانم....ان هم توی پارک.....توی تاریکی پارک زیر نور چراغ....من و زخانم و هیوا و نویسنده وقیح...عاقایی ک فقط کفش های سیاه و نوک تیزش یادم است....بابا ب کی اعتماد دارد؟من!؟جامعه؟ادم هاش؟

۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

از در مجبوری....

تواردوگاه میگفتن باید نخبه های دانشگاهتون رو شناسایی کنید...منم روم نشد بگم بابا من خودم نخبه ام.....

دیروز ب رییس ها میگفتن نخبه های دانشگاهو بشناسن....زدم ب پهلوی ب...میدونستی من نخبه ام؟ گفت عههههه...توچی نخبه هستی حالا؟ گفتم رتبه تو خارزمی دارم....گفت چی؟گفتم نویسندگی....هردوتامون بهش خندیدیم....زشته اس من توش شرکت کردم اخه....

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

یک گوشه کار را بگیر دیگر....

استاد میگوید برای نمایشگاه همه تان باید یک گوشه کار را بگیرید....

و ما ب این فکر میکنیم ک چ کاری می تواند سی و هشت گوشه داشته باشد برای ما....


بعضی راننده هارو باید پرید و ی ماچ درست و حسابی چسبوند رو لپ های چروکشون....صب سر کوچه ک رسیدم دیدم اتوبوس داره از تو ایستگاه حرکت میکنه....بوق زد.....گفتم نکنه با من بوق زده.....تو نگاهم پر حسرت بود...نگاهش کردم....داشت نگاهم میکرد...پا تند کردم....پا سست کرد...دویدم....ایستاد....پریدم بالا.....حرکت کرد....و من دلم می خواست بپرم و هزار بار ازش تشکر کنم..... گاهی انتظار این محبت هارا نداری..

امشب ک داشتم برمیگشتم یک خانمه دوید دنبال اتوبوس.اتوبوس برایش ایستاد....ان هم بی ارتی ای ک هیچ وقت نمی ایستاد....چون میداند شب و زن بیرون از خانه یعنی چی...و من کمی بیشتر از یکم لبخند زدم....


امروز یاد احمدی نژاد افتادم....ان هم ن یکم....خیلیییی....دیروز ب الف رییس بیج زنگ زد ک همراهش برود ناحیه....فکر میکردم برای حرف های جشن میخاهد...گفتم باشد....امروز ک توی راه ازشان پرسیدم برای چ میرویم گفت جلسه ای است برای رییس ها و جانشین ها....گفتم من ک مسعول سیاسی هستم...جانشین نیستم...گفت میخاهیم خانم نون را برداشته و شما را بگذاریم...خیلی راحت....مثل احمدی نژاد ک وزیرش را توی سفر برکنار کرده بود....

بچه ها امروز رفته بودند رنگامیزی قبور...ولی من نتوانستم همراهیشان کنم...نون هم توی عکس ها بود....داشت میخندید....و من از خودم خجالت کشیدم....یادم باشد بهشان بگویم نمیخاهم بجای نون باشم...مگر توی بخش سیاسی بودن چ اشکالی دارد؟؟؟


بعد نوشت:ی چیزی از خدا میخاستم....فرمودن نه...دلم شکست...ینی تاریخ انقضای خاسته ام تموم شد...مگه این ک تا فردا معجزه بشه...و من از خدا کم معجزه ندیدم....منتظر حضور پراز معجزه تون هستم خداجون....ممنووووون...

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

عمه اگه نبود....

تو بزم می...

یکی منو نشون میداد...

یزید سرو تکون میداد...

عمه اگه نبود...

سکینه جون میداد...

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

ای دل اگر عاشقی...جایی نگو...بقیه ابرو برات نمیذارن....

عاشق عاقای میم هستم.همان پیرمردترسناکی ک لب های نک تیز دارد....سرش را خم می کند و زل میزند....شاید بگویید این ها ویژگی های خوبی نیستند...ولی من فقط عاشق لحظه ای شدم ک وقتی دل از همه بریده بودم از من پرسیده پایه ای؟همانجا عاشق اش شدم و حتی وقتی از من پرسید ب روح اعتقاد داری هم چیزی بهش نگفتم....داشتم توی کلاس از غم دوری عاقای میم میگفتم و این ک چرا رفت ک بچه ها یکهو امدند و گفتند این ک توی حیاط بود همین حالا....و وقتی دیتاشو خراب بود  خودش بود ک امد روی صندلی ایستاد ک قلق اش را بگیرد....و وقتی امد تو.....یکهو بچه ها شروع کردند نخودی خندیدن و دایم اسم من را صدا زدن...و من هم با شکلک ب همه شان فحش دادم...این عشق فقط بخاطر یک احترام بوجود امده است...بیاییم فکر بد نکنیم....ک پیرمرد....هم فکر بد نکند....مگرنه؟


امروز جلسه اول کارورزیمان بود...یک دبستان پسرانه بهمان خورد....اسمش محمدی است...دل توی دلم نیست برای رفتن.....خدایا....ای لاو یوووووووو...ماااااچ....

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

کمک ب مدرسه زمان ما انقدر بود....

زمان ما کمک ب مدرسه ها ده تومن بود...ده هزار تومن....و من همیشه از پاکت نامه سفیدی ک پشتش اسم و فامیلمو نوشته بودن و از ولی درخواست ده تومن پول داشتن مثل چی میترسیدم....مثل چی... بابا هیچوقت ده تومن نمیداد....من و سه چهارتای دیگه معروف بودیم پیش ناظم....بابا میگفت اگه کمک ب مدرسه اس من دوست دارم دو تومن بدم....و دوهزار تومن میگذاشت توی پاکت....فردا مارو میخواستن تو دفتر....و داد و بیداد ک چرا ب مدرسه کمک نکردید....شاید بعدا ب زور ناظم و التماس ماها بابا دهتومنو میداد....یا نهایتا هشت تومن...ولی می ارزید؟ب خرد شدن عزت نفس یک دانش اموز....می ارزید این پول ندادن؟نمیدونم چرا یهو یادم افتاد....


امروز از دوره خط امام برگشتیم. صبح ساعت چهار بیدارمون میکردن....کی باورش میشه؟؟؟؟؟؟؟ خوش نگذشت.....مخصوصا برا منی ک جلسه استاد سین ب و وقت دکترو عقد یکی از فامیلارو از دست دادم. ترجیح میدادم این سه تا رو برم تا این ک سر کلاسای دوره بگیرم بخوابم.رفیقم تو این سه روز اسمش ز بود. تازه عقد کرده بود....لطفا یک دختر برونگرای احساسی ای ک چندماهه عقد کرده و از این چندماه برای کسی حرف نزده رو تصور کنید...دلم خواست...کلی از خواستگارهاش میگفت....من حوصله گوش دادن نداشتم ولی درکش میکردم....گاهی وقتا ادم باید بگه تا خالی بشه...خیلی دختر باخدایی بود....تو دین و ایمون بیشتر از ی سروگردن از من سر تر بود...ولی....تو بعضی جاها ناراحت شدم از حرف هایی ک میزد...در مورد افراد توی زندگیش....ولی ب هرحال....قضاوت کار درستی نیست....مگه نه؟؟؟

میخاستم ی چیز دیگه ام بگم یادم رفت....یادم اومد مینویسم...

۴ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
سلام ...
به وبلاگ من خوش اومدین ...
اینجا یه دفترخاطرات روزانه است ...
و پر از حرفای چرت و پرت دل یه دانشجو...
و محدودیت هاش...
...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان