...دلتنگی هایم...

گاهی وقت ها یه حرف هایی کنج دلت میشینه که تا پروازشون ندی آروم نمی گیری... اینجا پشت بوم دل منه...

جلب اعتماد لذت دارد....

نمی دانم اعتماد بابا ب خیابان های توی شب بیشتر شده یا ب ادم هایش.....ب موتوری ک وقتی از کنارمان رد میشود صدای شیهه در می اورد...یا....یا عاقای ک توی بهانه روایت داستانی ک خانده بود یک عالمه ستاره داشت...و من مدام پشت گوش ز خانم استغفرالله زمزمه می کردم...و وقتی کارشان تمام شد...ز خانم جلویش را گرفت....و با وقاحت تمام دوباره تک تک ستاره هایس را جلوی ما شمرد....و من پشت هیوا قایم سدم ولی از شوربختی قدس کوچکتراز من بود...

بابا ب چ کسی اعتماد کرده ک اجازه میدهد من تا یکی دو ساعت بعد از تاریکی هوا بیرون بمانم....ان هم توی پارک.....توی تاریکی پارک زیر نور چراغ....من و زخانم و هیوا و نویسنده وقیح...عاقایی ک فقط کفش های سیاه و نوک تیزش یادم است....بابا ب کی اعتماد دارد؟من!؟جامعه؟ادم هاش؟

۰ موافق ۰ مخالف
احتمالا خودتون چون فکر نکنم فضا خیلی قابل اعتماد باشه:(
هووووف... چند وقت بود تو وبتون نظر نداده بودم دلم تنگ شده بود^_^
:)

فضا بی نهایت غیرقابل اعتماد بود.....
بچه ها میگن شانس منه....هفته پیش همه داستان ها دفاع مقدسی بودن.....
بابا ب من اعتماد داره...ولی خودم باید این اعتماد رو حفظ کنم....;-)

نسلاام
خیلی مبهمه 

چی شد؟؟ من نگرفتم

علیک السلام...

داخل یک برنامه ای بوددیم ک تا یک ساعت بعد از تاریکی شب ادامه داشت....و دست اخر نیم ساعت هم توی تاریکی پارک با نویسنده دعوت شده ب جلسه حرف میزدیم درمورد داستانش ک بند ب بندش استغفراللهی بود....و بنده عذاب وجدان گرفتم.....

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
سلام ...
به وبلاگ من خوش اومدین ...
اینجا یه دفترخاطرات روزانه است ...
و پر از حرفای چرت و پرت دل یه دانشجو...
و محدودیت هاش...
...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان