...دلتنگی هایم...

گاهی وقت ها یه حرف هایی کنج دلت میشینه که تا پروازشون ندی آروم نمی گیری... اینجا پشت بوم دل منه...

تا حالا نگفته بودم...


مامان گفت مانتوم رو از رو صندلی بردارم....

اومدم بردارم بابا گفت کیفمو از جلوی در بردارم....جیب های مانتومو خالی کردم و اومدم پرتش کنم تو ماشین ک بابا داد زد پس چرا کیفمو برنمیدارم....نمیدونم....شاید بابا دادهم نزد...ولی من ترسیدم...بابا نمیفهمه من چقدر میترسم....چقدر از داد زدن میترسم...بابا نمیدونه اگه منو بزنه هم اونقدری ک سرم داد میزنه نمیترسم...ازبابا میترسم...

مامان مه چرا دمغی....میگم چرا بابا ب من چیز میگه مگه چن تادست دارم؟مامان میگه باید ب حرف های بابا گوش میدادمو و کیفمو زود برمیداشتم....میگم خب من دستم لنگ مانتوم بود...مامان میگه خب ی دیقه میذاشتیش زمین....

اونوخ شما نمیگفتی چرا حرف شمارو انجام ندادم؟مامان اخم هایش را میچلاند توی هم و روبرمیگرداند....

میگویم وقتی می دانید ته حرف زدنمان چی میشود....پس چرا میپرسید چرا دمغم؟؟؟


فردا داستان خوانی است....و من تنهام....حتی مهدیه ام میخاهد برود افتتاحیه ی نمایشگاه...... غربت....توی شلوغی....


خجالت میکشم ب عاقای دکتر بگویم برایم گواهی بنویسد برای یک هفته ای ک نمی رم دانشگاه....ک نکند بهم بخندد و بگوید کدام جهنم دره ای درس میخانی ک ازت گواهی میخاهند.....و من از خجالت توی زمین بروم....


امروز دم دفتر با خانم ضاد کار داشتم....یک سری استاد هم داشتند با ایشان میحرفیدند..... یک لحظه نگاهم افتاد ب صورت استاد هنر.....چشم هایش روی کفش هایم بود....در رفتم....باید دنبال کفش جدید باشم....

۰ موافق ۰ مخالف
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
سلام ...
به وبلاگ من خوش اومدین ...
اینجا یه دفترخاطرات روزانه است ...
و پر از حرفای چرت و پرت دل یه دانشجو...
و محدودیت هاش...
...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان