عاشق عاقای میم هستم.همان پیرمردترسناکی ک لب های نک تیز دارد....سرش را خم می کند و زل میزند....شاید بگویید این ها ویژگی های خوبی نیستند...ولی من فقط عاشق لحظه ای شدم ک وقتی دل از همه بریده بودم از من پرسیده پایه ای؟همانجا عاشق اش شدم و حتی وقتی از من پرسید ب روح اعتقاد داری هم چیزی بهش نگفتم....داشتم توی کلاس از غم دوری عاقای میم میگفتم و این ک چرا رفت ک بچه ها یکهو امدند و گفتند این ک توی حیاط بود همین حالا....و وقتی دیتاشو خراب بود خودش بود ک امد روی صندلی ایستاد ک قلق اش را بگیرد....و وقتی امد تو.....یکهو بچه ها شروع کردند نخودی خندیدن و دایم اسم من را صدا زدن...و من هم با شکلک ب همه شان فحش دادم...این عشق فقط بخاطر یک احترام بوجود امده است...بیاییم فکر بد نکنیم....ک پیرمرد....هم فکر بد نکند....مگرنه؟
امروز جلسه اول کارورزیمان بود...یک دبستان پسرانه بهمان خورد....اسمش محمدی است...دل توی دلم نیست برای رفتن.....خدایا....ای لاو یوووووووو...ماااااچ....