امروز اولین جلسه خوانش داستان بود. من داستانم رو بلند بلند خوندم.ولی حقیقت اش هدفم از اونجا اومدن افتادنم تو عکس بود....دی....
موقع رفتن اقای فیلم بردار جلوی من را گرفت ک لطفا با بنده مصاحبه کنید...من زدم زیر خنده ک من ک چیزی بلد نیستم....و عاقا فیلم بردار خندید و گفت اتفاقا شما خیلی هم بلدید...و من باز زدم زیر خنده....لازم ب ذکر است ک کلی هم ذوق کردم ولی نشانشان ندادم....حقیقت اش فکر می کردم بنده خدا از من بدش بیاید....سر مصاحبه قبلی....ک من قبلش از هول لیوان شربت را خالی کرده بودم کف دست هایم...و تازه وقتی در مورد جشنواره پرسیده بود گفته بودم سطح مسابقات خیلی بالا بود و پقی زده بودم زیر خنده...مصاحبه کردم....جایتان خالی....کی و چایی هم دادند....من از چایی متنفرم.....کاش حداقل نسکافه میدادند....نه؟
عکس دورهمی داستان خانی مان را نشان بابا میدهم.....بابا اخم هایش را میکند توی هم...این مرده چی میگه؟
_فیلمبرداره دیگه....
_اخه دو داستان خوندن فیلم بردار میخاد؟
و من ب این فکر میکنم ک خدا کند بابا از ان یکی جلسه داستان خانی چیزی نفهمند...اوه...
راستی...بابا دبه کرد.....گفت نمیگذارد عمل کنم.گفتند وقتی عینک میتوانم بزنم چزا عمل؟ و من گفتم خب من تا اخر عمرم هم میتوانم عینک بزنم....یعنی عمل نکنم؟ایش....