...دلتنگی هایم...

گاهی وقت ها یه حرف هایی کنج دلت میشینه که تا پروازشون ندی آروم نمی گیری... اینجا پشت بوم دل منه...

دیگه دوستت ندارم....ببخشید...

این حرفو اگه نزنم دیوونه میشم...

فکر کنید از یک کتاب متنفرید...

ولی پنجاه هزار من پول دادید و خریدیدش....


من از طبل حلبی متنفرم.....از خوندنش متنفرم....از چرت و پرت های توش متنفرم...من از هرچی کتابه متنفرم...

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

ایندفعه باس پا پیش بذارم...

سر کلاس....استاد بود یا اون خانمه ک مهمونمون بود...نمیدونم...یکی داشت حرف میزد...بر خلاف دفعه های قبل بغل استاد ننشسته بود....جاش درست روبروی استاد بود...ینی بغل استاد جا گیرش نیومده بود وگرنه می نشست...منم وسط بودم....دایره ای میشینیم...و من تو جمعیت ادمای بین دوسر دایره بودم.....پشتمو کردم ب استاد...و رومو کردم بهش....ب همونی ک دارم ازش میگم....دستمو گذااشتم زیر چونه و...زل زدم تو چشاش    ... اولش نفهمید...ولی بعد فک کنم فهمید....حقیقتش نمیدونم چرا این کارو کردم....طرف قیافه ای نداره....ولی عجیبه.....و وحشتناک خجالتی و کم حرف....تا حالا صداشو نشنیدم....کثیفه....ن ک بو بده ها....ولی ریش عاش درازن...و توی هشت جهت اصلی و فرعی در اومدن....موهاشم تت روی شونه هاش میاد....و....شاید باورتون نشه ک من تاحالا چهره شو ندیدم...ماسک میزنه....و این ادم مرموز....توی کلاس ماس....نفهمیدم نگاه خیره مو....دست زیر چونه مو دید یانه..درسته ک تو چشاش نگاه کردم....ولی خجالت ام هوب چیزیه....زل زدم تو چشماش...ولیرچشماشو ندیدم...چون هرچی فکر میکنم بجز مو و ریش و ماسم روی صورتش چیزی یادم نمیاد....زخانم ازش میترسه....چ چیزا....مگه نه؟ ولی واقعا ب نظرم شخصیت متفاوتی باید داشته باشن...مثلا همین شنبه...ی بطری اب معدنی خانواده گذاشته بود داخل پلاستیک دسته دار و با خودش اورده بود داخل کلاس...من کنجکاو این شخصیتم....این ک حداقل اون ماسکو پایین بکشم...

تو کی هستی؟؟؟؟؟هان؟؟؟؟؟

ز خانم میگه روش حساس نشو....این از این ادماس ک بفهمه مرکز توجهه میره و دیگه هیچ وقت دستت بهش نمیرسه...هیوا میگه مگه اتیسم داره؟ راس میگه....الکی رو مردم عیب نذاریم...کاشکی محدودیتی نبود...و میشد حرف زد...نه؟؟؟

پ ن: قضیه عشق و عاشقی نیستا...این اقا لاغر کوتاه سیاه چروک و مسلما پیرتراز بنده هستند...قضیه کنجکاویه....ی کنجکاوی بزرگ....

۳ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

قاطی پاتی....

خدایا خودتون رحم کنید....

این روزا سرم خیلی شلووووووغه.....ببخشید اگه ب دوستان سر نمیزنم....ببخشبد اگه دیر ب دیر اپ میکنم....مرسی از دوستان مهربونی ک حالمونو پرسیدن....

حقیقتش من خیلی چیزارا ننوشتم.....از دوتا کارگاهی ک استادا گذاشتن....وای جاتون خالی کارگاه استاد میم ط خیلیییییی خوش گذشت....

این هفته هفته دومیه ک کلاس فوتوشاپم شروع شده....جاتون خالی....میریم و میایم....وااااااااااااای ک چقد شاگردای این کلاسه کندن.....ینی داغون ها....ینی بنده کاری ک استاذد گفتند رو انجام میدم....تلگراممو ب روز میکنم.....ی عکس از ص کامپیوتر مقابلم برا تمام دوست ها و اشناها میفرستم ک با روند پیشرفت بنده اشنا بشن قشنگ...ی دور دیگه درس استاد رو این بار ب صورت تمییز تر تو کامپیوتر میزنم....بعد دوباره میرم سراغ تلگرامممم.....تاااااا بالاخره خانم های دیگه کارشون تموم شه....اوف....

وااااااااااااای بذارین از استاد سین ب بگم....استاد سین ب پایین داستانی ک نوشته بودم نوشته بودن لطفا فکر مسابقه رو از سرتون بیرون کنید....خیلی زشته ک دورنمای شما هدف کوچیکی مثل مسابقه باشه و....فلان....خب منم خیلی خجالت کشیدم ک هدفم مسابقه اس....و وقتی ب بقیه گفتم همه گفتن خود این اساتید هم با همین مسابقه ها بالا اومدن....تو کار خودتو بکن....

خب من از استاد سین ب دیگه خیلی خوشم نمیاد.....داستانایی ک برای مسابقه مینویسمو ک نشونشون نمیدم....داستان هایی ک توشون حتی ی زن و شوهر از کنار هم رد میشن ام نمیفرستم...سر اون قضیه و حرفی ک زد و ابرومو برد....و دیگه داستانی نمیمونه....

این هفته استاد ی خانمه را اورده بودن برامون از نظریه فروید بگه...قضیه مار از پونه بدش میاده ها....حالا من هی خودمو قایم میکردم و در گوش مهدیه میگفتم استغفرالله...وسطای کار خانمه ب من گفتن عزیزم سوال داری از خودم بپرس.....از دوستت میپرسی حواسم پرت میشه...حالا من فقط ذاشتم میگفتم استغفرالله ها...خلاصه این ک جاتون خالی خیلی خوش گذشت...هر هفته ام بساط رنگ امیزی قبور ب راهه....برای همه دعا کردم....هر چند ترجیح میدم تنهایی برم رنگ امیزی....اینجوری حضور قلب ادم بیشتره....

۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

اقا این همه استرس برای چیییییی؟

اقا این همه استرس برای چیییی؟

حالم خوبه ها....

ولی معدم داغونه....داغه داغه....کار نمیکنه....زیاد کار میکنه....کلا هر حالت روحی روانی ای داشته باشم این معده ب هم میریزه....

مثل الان....ک ی قلپ ابم از گلوم پایین نمیره....

چراااااااااااا؟

حق من نیس بدونم چرا استرس دارم؟؟؟؟خخخخخ...

واقعا نمیدونما....ای باباااا...

خسته ام....کل تابستون ی روز درمیون استرس....اینجوری پیش برم ک داغون میشم از تو....من هیچی....این معده بدبخ میترکه...


پ ن: میگممممم....شما وقتی عطسه میکنید ابریزش بینی ندارید؟من فک میکردم همه مثل خودم ان....ولی جدیدا متوجه شدم هیچ کس اینطور نیست.....فقط من بیچاره ام.....فقط.... خانم معلم بدبخت است ک بعد از هر عطسه در ب در باید دنبال دستمال بگردد...

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

شین ر

اولش شین دارد....اخرش ر...شر نیست....شوهر است...
برایم خاستگار جور شده....ان راهم مامان ف معرفی کرده...طرف دوتا پسر دارددد.....واییی عاشق این هیجان هایی هستم ک میگویند بین این دوتا یکی را انتخاب کن...خخخخخ...مامان میگوید یکی از پسرهایش کاناداست....اخم هایم تو هم میروند....کانادا؟؟؟؟....میگوید ان یکی حاج اقاست....و من بالا میپرم....حاج عاقاااااا؟خب چی گفتین؟؟؟؟؟میگفتین بیااااددددددد.... البته من و مامان باهم این حرف هارا نداریم...ک محض رضای خدا اندازه اپسیلنی رنگ ب رنگ بشوم....مامان میگوید اصلا برای همان حاج عاقاهه میخاسته بیاید....میخاسته....مامان گفت با این ک داداش خودم هم حاج اقاست ولی وقتی گفت این هم طلبه است....خوشم نیامد....بالا میپرم....ماماااااااان....چراااااا؟؟؟؟خبس ک....(خوب است که)...
مامان میگوید گفته است نه....و من اخم میکنم....
میگویم تاحالا چندتا خاستگار دیگر هم امده ک ردش کرده اید؟؟؟؟هاااانننننن؟؟؟؟ک ب من نگفته اید...؟
اعصاب برای ادم نمیگذارند...
میگویم من ک دلم شوهر نمیخاهد.....هیجان میخاهد....(هیجان را نگفتم ها...) میگویم خسته شدم از بس بهم میخندند و میگویند خاستگار برایت نیامد.....بگذارید بیاید من میگویم نه....فقط حرف پشت سرم نباشد...ایشششش...
خلاصه این ک امروز اندکی ب خودم امیدوار شدم.....
دیگر این ک کل ذوقی ک در یک ثانیه بوجود امده بود....ثانیه بعد دود شد....ب سلامتی....


پ ن:اوووووه...طرف داداشش کاناداست....انوقت من تنها جایی ک رفته ام دهات خودمان است و قم خانه مامان جان...و البته مشهد....ان هم چهارسال پیش.....یک شانس داشتیم ک مامان پراندش....اه.....
۱۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

وللش...

به نام خدا....

ابرو ریزی...

ابرو ریزی معنایش خیلی ساده است....

با مثال برایتان میگویم....

فکر کنید دارید داستان مینویسید....و برای این ک شخصیت هایتان را یادتان نرود روی برگه کاغذ میکشیدشان....چهارتا ادمک...با اسم های میم...خ....واو....جیم...و اسم شوهر خاهر شما هم دقیقا همان میمی است ک بالای سر ادمک خنده رو نوشته شده است...حالا...میم دنیای واقعی....دفترچه را میبیند....خب ب من چهخههههههههههه....ووووی....این میم اقا باید یادبگیرد هرجا میرود سرش ب کار خودش باشد...ووووووووووی....

کمی متین تر باشیم...

لابد هم کلی فکر پیش خودش کزده است... قضاوتشان نمیکنم...

فقط خاستم بگویم چهار نفر نقش اصلی های داستان من چهار دزد هستند...دلیلی هم ندارد ک اسم اقا میم را روی یکی شان گذاشته اممم ... اسم کم اوردم...همین....


واااااااااااای....چ ابروریزی ای شددذد....


پ ن:مرکز تحقیقات پیام داده است امروز جلسه اول کلاس فوتوشاپ....و من دستم را ستون چانه میکنم....خب...قربانتان....فدای نگاهتان....ببخشید ولی اشکالی پیش می امد زودتر میگفتید؟ن جان....اشکالی پیش می امد؟؟؟؟اووووه...

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

دست من است...

دست خودم نیست....هر چیزی را ک ب اندازه اپسیلونی مورد استغفراللهی داشته باشد بزرگش میکنم.....مثلا اگر داستان استاد یک کلمه از یک چیز را اورده باشد....پشت برگه هزار بار سرخ و سفید میشوم....و هزار جور فحش مختلف ب استاد میدهم....و هزار بار ازش متنفر میشوم...و دست خودم نیست واقعا..... و مسلما اگر سر کلاس نظرپان را پرسژد همانجاهم سرخ و سفید میشوم....ک بگویم نوشته شان را خانده ام....کلمه ممنوعه را خانده ام....یا وقتی سر کلاس از چیزی حرف بزند دلم میخاهد زمین دهن باز کند ک بروم تویش....

نمیدانم چرا هر کاری ک می ایم شروع کنم یک جایی اش می لنگد...

توی کلاس مان....همه ان شاخ ها....همه ان بزرگ ها.... بدحجاب اند....برایشان فرقی نمیکند گوشه مانتویشان روی پایشان باشد یا پایین افتاده باشد....و من بجایشان خجالت میکشم.. توی همچین جوی بودن سخت است....ادک را متنفر میکند....مخصوصا منی  ک اگر با استاد سر کلاس و تدریس و.... حرف نزنم.....تکه پاره خاهم شد...و خودم را سرکوب میکنم....و سخت است...

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
سلام ...
به وبلاگ من خوش اومدین ...
اینجا یه دفترخاطرات روزانه است ...
و پر از حرفای چرت و پرت دل یه دانشجو...
و محدودیت هاش...
...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان