...دلتنگی هایم...

گاهی وقت ها یه حرف هایی کنج دلت میشینه که تا پروازشون ندی آروم نمی گیری... اینجا پشت بوم دل منه...

از در مجبوری....

تواردوگاه میگفتن باید نخبه های دانشگاهتون رو شناسایی کنید...منم روم نشد بگم بابا من خودم نخبه ام.....

دیروز ب رییس ها میگفتن نخبه های دانشگاهو بشناسن....زدم ب پهلوی ب...میدونستی من نخبه ام؟ گفت عههههه...توچی نخبه هستی حالا؟ گفتم رتبه تو خارزمی دارم....گفت چی؟گفتم نویسندگی....هردوتامون بهش خندیدیم....زشته اس من توش شرکت کردم اخه....

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

یک گوشه کار را بگیر دیگر....

استاد میگوید برای نمایشگاه همه تان باید یک گوشه کار را بگیرید....

و ما ب این فکر میکنیم ک چ کاری می تواند سی و هشت گوشه داشته باشد برای ما....


بعضی راننده هارو باید پرید و ی ماچ درست و حسابی چسبوند رو لپ های چروکشون....صب سر کوچه ک رسیدم دیدم اتوبوس داره از تو ایستگاه حرکت میکنه....بوق زد.....گفتم نکنه با من بوق زده.....تو نگاهم پر حسرت بود...نگاهش کردم....داشت نگاهم میکرد...پا تند کردم....پا سست کرد...دویدم....ایستاد....پریدم بالا.....حرکت کرد....و من دلم می خواست بپرم و هزار بار ازش تشکر کنم..... گاهی انتظار این محبت هارا نداری..

امشب ک داشتم برمیگشتم یک خانمه دوید دنبال اتوبوس.اتوبوس برایش ایستاد....ان هم بی ارتی ای ک هیچ وقت نمی ایستاد....چون میداند شب و زن بیرون از خانه یعنی چی...و من کمی بیشتر از یکم لبخند زدم....


امروز یاد احمدی نژاد افتادم....ان هم ن یکم....خیلیییی....دیروز ب الف رییس بیج زنگ زد ک همراهش برود ناحیه....فکر میکردم برای حرف های جشن میخاهد...گفتم باشد....امروز ک توی راه ازشان پرسیدم برای چ میرویم گفت جلسه ای است برای رییس ها و جانشین ها....گفتم من ک مسعول سیاسی هستم...جانشین نیستم...گفت میخاهیم خانم نون را برداشته و شما را بگذاریم...خیلی راحت....مثل احمدی نژاد ک وزیرش را توی سفر برکنار کرده بود....

بچه ها امروز رفته بودند رنگامیزی قبور...ولی من نتوانستم همراهیشان کنم...نون هم توی عکس ها بود....داشت میخندید....و من از خودم خجالت کشیدم....یادم باشد بهشان بگویم نمیخاهم بجای نون باشم...مگر توی بخش سیاسی بودن چ اشکالی دارد؟؟؟


بعد نوشت:ی چیزی از خدا میخاستم....فرمودن نه...دلم شکست...ینی تاریخ انقضای خاسته ام تموم شد...مگه این ک تا فردا معجزه بشه...و من از خدا کم معجزه ندیدم....منتظر حضور پراز معجزه تون هستم خداجون....ممنووووون...

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

عمه اگه نبود....

تو بزم می...

یکی منو نشون میداد...

یزید سرو تکون میداد...

عمه اگه نبود...

سکینه جون میداد...

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

ای دل اگر عاشقی...جایی نگو...بقیه ابرو برات نمیذارن....

عاشق عاقای میم هستم.همان پیرمردترسناکی ک لب های نک تیز دارد....سرش را خم می کند و زل میزند....شاید بگویید این ها ویژگی های خوبی نیستند...ولی من فقط عاشق لحظه ای شدم ک وقتی دل از همه بریده بودم از من پرسیده پایه ای؟همانجا عاشق اش شدم و حتی وقتی از من پرسید ب روح اعتقاد داری هم چیزی بهش نگفتم....داشتم توی کلاس از غم دوری عاقای میم میگفتم و این ک چرا رفت ک بچه ها یکهو امدند و گفتند این ک توی حیاط بود همین حالا....و وقتی دیتاشو خراب بود  خودش بود ک امد روی صندلی ایستاد ک قلق اش را بگیرد....و وقتی امد تو.....یکهو بچه ها شروع کردند نخودی خندیدن و دایم اسم من را صدا زدن...و من هم با شکلک ب همه شان فحش دادم...این عشق فقط بخاطر یک احترام بوجود امده است...بیاییم فکر بد نکنیم....ک پیرمرد....هم فکر بد نکند....مگرنه؟


امروز جلسه اول کارورزیمان بود...یک دبستان پسرانه بهمان خورد....اسمش محمدی است...دل توی دلم نیست برای رفتن.....خدایا....ای لاو یوووووووو...ماااااچ....

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

کمک ب مدرسه زمان ما انقدر بود....

زمان ما کمک ب مدرسه ها ده تومن بود...ده هزار تومن....و من همیشه از پاکت نامه سفیدی ک پشتش اسم و فامیلمو نوشته بودن و از ولی درخواست ده تومن پول داشتن مثل چی میترسیدم....مثل چی... بابا هیچوقت ده تومن نمیداد....من و سه چهارتای دیگه معروف بودیم پیش ناظم....بابا میگفت اگه کمک ب مدرسه اس من دوست دارم دو تومن بدم....و دوهزار تومن میگذاشت توی پاکت....فردا مارو میخواستن تو دفتر....و داد و بیداد ک چرا ب مدرسه کمک نکردید....شاید بعدا ب زور ناظم و التماس ماها بابا دهتومنو میداد....یا نهایتا هشت تومن...ولی می ارزید؟ب خرد شدن عزت نفس یک دانش اموز....می ارزید این پول ندادن؟نمیدونم چرا یهو یادم افتاد....


امروز از دوره خط امام برگشتیم. صبح ساعت چهار بیدارمون میکردن....کی باورش میشه؟؟؟؟؟؟؟ خوش نگذشت.....مخصوصا برا منی ک جلسه استاد سین ب و وقت دکترو عقد یکی از فامیلارو از دست دادم. ترجیح میدادم این سه تا رو برم تا این ک سر کلاسای دوره بگیرم بخوابم.رفیقم تو این سه روز اسمش ز بود. تازه عقد کرده بود....لطفا یک دختر برونگرای احساسی ای ک چندماهه عقد کرده و از این چندماه برای کسی حرف نزده رو تصور کنید...دلم خواست...کلی از خواستگارهاش میگفت....من حوصله گوش دادن نداشتم ولی درکش میکردم....گاهی وقتا ادم باید بگه تا خالی بشه...خیلی دختر باخدایی بود....تو دین و ایمون بیشتر از ی سروگردن از من سر تر بود...ولی....تو بعضی جاها ناراحت شدم از حرف هایی ک میزد...در مورد افراد توی زندگیش....ولی ب هرحال....قضاوت کار درستی نیست....مگه نه؟؟؟

میخاستم ی چیز دیگه ام بگم یادم رفت....یادم اومد مینویسم...

۴ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
سلام ...
به وبلاگ من خوش اومدین ...
اینجا یه دفترخاطرات روزانه است ...
و پر از حرفای چرت و پرت دل یه دانشجو...
و محدودیت هاش...
...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان