...دلتنگی هایم...

گاهی وقت ها یه حرف هایی کنج دلت میشینه که تا پروازشون ندی آروم نمی گیری... اینجا پشت بوم دل منه...

نامزد بازی....

امروز استاد با تشر بهم گفت خانم معلم بخون دیگه...و ممن با بغض بهش گفتم اگه مجبورم کنین اینارو بخونم از کلاس میرم بیرون....

فعلا اینجای یحثو داشته باشین تا از اول بگم....

هیوا همیشه از ی استادی حرف میزد ک اسمش عاقای قاف بود...و درحقیقت هیوا عاشقانه این بشر رو دوست داشت...ب حدی ک وقتی کوچ کرد بره تهران تا ی ماه توی تلگرام عزا گرفته بود....منم فک میکردم وقتی میگه اوستا...طرف لابد چل سالو حتما داره....

امروز رفتیم کلاس....تو ارگ بود....نشسته بودیم تا خانم زز بیان ک راهمون بدن تو....هیوا گفت ی سوپرایز داره برامون....گفت اوستاش اقای قاف ام امروز میان سر کلاس....و کسی ک اومد....معرفی میکنم امین حیایی.....خخخخخخ....خب قیافه شون شبیهامین حیایی بود.....فقط درصورتی ک دماغشونو عمل نکرده باشن....و من همونجا خاستم اهنگ دیریریرین عروسی بخونم....یابگم گیلیلیلیلیلیلیییی....ولی رویم نشد...خلاصه امروز اقای قاف کلی از شاگردشان خانم هیواخانم تعریف کردند و استاد هم جلوی استادش کلی از هیوا تعریف کرد...منم تعریف میخااااام....:'(

استاد گفتن هر کی ی کلمه بگه تا روی تخته بنویسم...و ب کلمات رای دادیم....کلمه من کمترین رای رو اورد...حالا چی بود؟

استغفرالله....

ینی دیگه بچه ها از این کلمه متنفرن....خخخخخ....و استاد گفت حالا درمورد این کلمه هرچی ب ذهنتون میادبگین....و فکر میکنین چی ب فکر رفقای من اومد؟ کلمات افتضاحی ک من اصلا روم نمیشد نگاهشون کنم....اوووووففففف....

استاد:خانم معلم بخون...(لاززم ب ذکراست ک دقیقا یکی از کلمات بچه ها همین خانم معلم بود....خخخخ...و حتی اسم و فامیل دقیق خودم...)و من خیلی راحت گفتم نمیخونم....هفت نفر بچه های کلاس باهم گفتن بخون....مسخره ام کردن و گفتن بخون.....وای خدا من نمیتونستم اون کلماتو بخونم.....مخصوصا وقتی اون اقا سر کلاس بود...و یکجا نزدیک بود گریه ام بگیره ک اگه اذیتم کنید از کلاس میرم بیرون...تا اخر جلسه حالم بد بود....یعنی یک جایی میخاستم ک بروم و تویش زار بزنم....

خلاصه ساعت اخر گند زدند ب احوالمان....

توی راه قرار بود تا یکجایی باهم برویم....تا دم سینما سین ک بچه ها فیلم من را ببینند....ان هم با اقای قاف....و من راهم را ادامه بدهم ک برسم ب کلاس فوتوشاپ...

توی راه اقای قاف جلوی ما میرفتند و ما خنده و هرهر و میزدیم ب پک و پهلوی هیوا ک مبارک باشد وووو.....اخر همیشه میگوید عاشق استادش است...توی دستشویی ارگ گفت استادش ازش خاستگاری کرده...گفت یک سال روی حرفش فکر کرده و بعد گفته نه....و الان عاشقانه دوستش دارد....و من این عشقی ک ب وصال نمیرسد را درک نمیکنم....تازه زدم پس کله اش ک همین کارهارا کرده ای ک ترش مانده ای دیگر....۲۷سالش است دختره دیوانه....

بهش میگویم برو پیش اوستایت....زشت است تنها میرود....میگوید مگر من................ ام ک رفقایم را ول کنم و بچسبم ب استاد....فحشی ک داد را نمیتوانستم تلفظ کنم....گفتم همانی ک گفتی هستی....ولی زشت است....کم کم عاقای قاف پا کند کرد و افتاد عقب ما....و یکهو دیدیم ک هیوا هم نیست...حرف هاشان حرف های عادی بود....البته محال است فکر کنید من فالگوش وایسادم ها....ابدااااا....ولی برایم جالب بود....چکارم دارید....تا حالا اینجور ادم هارا ندیده ام اخر....خخخن.....خدا کند باهم عروسی کنند....خیلی ب هم می امدند....

۰ موافق ۰ مخالف
خخخخخ باحال بود..

جدیدا خیلی لوس شدم....
حالا جریان استغفرالله ام ی چیزی....عاقای قافو چرا نوشتم...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
سلام ...
به وبلاگ من خوش اومدین ...
اینجا یه دفترخاطرات روزانه است ...
و پر از حرفای چرت و پرت دل یه دانشجو...
و محدودیت هاش...
...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان