...دلتنگی هایم...

گاهی وقت ها یه حرف هایی کنج دلت میشینه که تا پروازشون ندی آروم نمی گیری... اینجا پشت بوم دل منه...

لطفا راه حل بدهید....

یک سوال...

شما وقتی حالتان بد است چکار میکنید؟

حالم بد است....و اوج بدبختی انجاست ک نمیدانم چرا....

حالم بد است....و دلم میخاهد زار بزنم....و نمیدانم چرا.....

قبل از کلاس هم حالم بد بود...گذاشتم پای این ک استرس دادن داستان های چرت و پرتم ب استاد را دارم...ولی حالا....هنوز هم حالم بد است....شاید چون سپیده جلوی مهمان ها سرم داد زد ک چرا جلوی بچه اش بشکن میزنم و بیدارش میکنم...و من گفتم اگر چشم هایش را باز کند میبیند ک این بچه بیدار است و حتی یک اپسیلون هم پلک نمیزند...

یا شاید وقتی ک فهمیدم یک جلسه دینی و مذهبی توی دروازه دال برگزار میشده و من تازه فهمیده ام و میخاهد بروبچه هایش را مشهد ببرد و شاید برای همین است ک دلم زار زدن میخاهد...

ب هیوا پریدم امروز...اعصابش را نداشتم....او هم حرف هایم را اشتباه فهمیده بود و من حوصله فهماندن فهوای کلام ب او را نداشتم....و گفتم اگر متوجه نمیشوی....همان بهتر ک چیزی حالی ات نشود...

اعصابم خرد است....

حالم بد است...

دلم میخاهد یکی را گاز بگیرم...

ولی نمی دانم چرا....

اه....

۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

سین ب

امروز بی ادب شده بود....استادمان را میگویم...وقتی ب زخانم گفتم چشم هایش را در هم چلاند و گفت وااااا....مگه چی گف بنده خدااااا...البته راست هم میگویند...استادها همه همینطورند...وقتی توی دانشگاه رفتیم اولین درس مشکل دارمان مشاوره بود...درسی ک باید میخاندیم....و یادش میگرفتیم...هرچند استاد عزیز هم نمیشود اندک کرم درونی شان را انکار کرد...کم کم ک جلو رفتیم...جلو رفتیم و دیدیم بعلهههه....خود حاج عاقاهایمان هم از این حرف ها زیاد میزنند...

البته استاد عزیز هم انگار مراعات ما را میکردند...بین بحث یکهو چشمشان می افتاد ب ما و حرفشان میپرید توی گلوشان....هرچند بعضی جاها دلم میخاست توی افق محو بشوم...

استاد میگوید باید تجربه زیسته داشته باشیم...باید بریم خانه سالمندان....غسالخانه...و من دلم میخاهد بگویم اخر منی ک بابایم یک نذر اشتغال نمیگذارد بروم....غسالخانه ام کجا بود...

دلم میخاهد زیاد بنویسم....ولی انگشت بیچاره خسته است...

عیدتان مبارک....

در همسایگی....توی کوچه مان ک پنج تا خانه بیشتر نیست...یک خانه مودی گرفته است....و دلم پرمیکشد برای مولودی....منتهی مولودی اش خانوادگی است....مال ما نیست....ما باید از بیرون فیض ببریم;-)

۳ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

خرکی....

خجالت هم خوب چیزیست..گاهی وقت ها باخودم بیگانه میشوم....

مثلا هیچ دلیلی پیدا نمیکنم ک چرا میخاهم داستان چرت و پرتم را ب استاد سین ب تقدیم کنم....

داستان از زبان دختری است ک خاهرش فهمیده یک هووی خوشگل دارد...اسم داستان هم هست:مردها موی بلند را بیشتر دوست دارند...

فکرش را بکنیددددد...من حتی رویم نشد داستان را ب مامان بدهم....چون اسم خاهر نقش اصلی اسم سین خودمان است...و اسم شوهرش هم تقریبا شبیه شوهر سین... اصلا نمیدانم کی نوشته ام اش... فقط خاندم...روی کاغذ نوشتم...و حالا میخاهم بدهمش دست اقای سین ب... ب این میگویند کار خرکی...نه؟

ادامه مطلب ۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

دومورد....

دوستان گل سلااااااااااااام....

اول از همه ی خبر خوشششششش...ک البته خوشیش برای خودمه.....

ی حاج اقایییی بمون قول دادن ببرنمون دبدار رهبریییییییییی...

گفتن ی جلسه دیدار با حضرت اقا دارن مارم میبرن...مگه میشه؟؟؟ک بری دیدن اقا بعد شصت تا دختر هم راه بندازی دنبال خودت؟؟؟؟

الان مشخصه در پوست خودم نمیگنجم؟؟؟؟هخخخ


مورد دوم...

اینجانب خانم معلم براتون تحلیل نقاشی هم میکنم....الکی پلکی هم نیست.....ی ادمک بکشید....اپلودش کنید....بعد ادرسش رو برای بنده بفرستید....داخل خصوصی وبلاگتون تحلیلتون میکنم.....

از پنج تا نودونه ساله...نقاشی هر کسی باشه...حتی خواهریا برادر کوچکترتون...;-)

۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

تهران دریا داره


دیروز برای اولین بار تهرانو زیارت نمودیم...خونه میم اینا زیاد رفته بودیم....ولی اونجا ک تهرون نبود...ادماش مث خودمون بودن....دییی....خلاصه این ک جاتون خالی...

ی سوال ...

ایا شما دهاتی هستید؟

اگر دهاتی هستید ایا ب دهاتی بودنتان افتخار میکنید؟

من دهاتی ام...وقت هایی ک بین بروبچه های دانشگاه هستیم افتخار میکنم ب دهاتی بودنم...ولی وقت هایی ک کلاس داستان میریم...اونجا همه فرهیخته ان...

استاد بهم گفت اصفهانی نیستم...و داد میزنه نیستم چون خسیسم و ی اصفهانی اصیل خسیس نیست...منم گفتم ک اره راس میگه...من دهاتی ام...

همین قضیه خساست و دهاتی و... رو کتابدار دانشگاه ام بهم گفت...وقتی با زمیم پول روهم گذاشتیم ک ی کارت عضویت اشتراکی از کتابخونه بگیریم...

خب..من خسیسم و این خساستو از بابا ب ارث بردم...باباهم خسیسه و خسیسیش دیگه ارثی نیست....

ببین وقتی پدرتون کشاورزه....تو ظل گرما گندم میکاره...ابیاری میکنه...میچینه...چوم میکنه و... و دست اخر ی اپسیلون پول کف دستش قرار میگیره....شما یک پسر دبیرستانی هستید ک توی شهر درس میخونه...چقدر پول پدرتونو خرج میکنید؟بابا میگه هرروز نون پنیر یا نیمرو میخورده ک خرجش کمترین خرج باشه...وقت هایی ک مریض میشده یک ساعت تمام تا درمانگاه پیاده میرفته مبادا پول تاکسی بده...اره ...بابای من خسیسه... چون پول پدرش براش قابل احترام بوده...

ادم باید ب دهاتی بودنش افتخار کنه...ب خسیس بودنش...

البته خساست من ب حرفه... من همیشه ادای خسیس بودنو درمیارم...دست خودم نیست...توی حرف زدن غلو زیاد میکنم...

وگرنه رفقای دانشگاه وقتی قرار بود ویژگی های همدیگه رو بنویسیم...همه برای من نوشته بودن دست و دلباز...خخخخ

بعله....خانم معلمه خعلی ام دست و دلبازه...

۷ نظر ۱ موافق ۱ مخالف

چقدر بد بهونه میاری....

چقدر بد بهانه می اورد...

نمیگویم کی....چون بعدش لابد میخاهید دعوایم کنید ک حق دارد...

و خب....حق دارد....

کربلا بود...سفر کربلا بود...قسطی...ده ماه ماهی صدتومان...با حقوق خودم راحت میتوانستم همه اش را بدهم...تنها نبودم....مامان هم بود....کربلا بود...

کربلا بود....

نگذاشت....

و چقدر بد بهانه اورد...

و من...

فقط هیچ نگفتم...

و زار زدم....

زار....

۳ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

تف...

ادم گاهی وقتا تفش میاد...

وقتایی ک ناراحتی...از ی نفر....و صادقانه بهش میگی ازش ناراحتی...و طرف دور برمیداره...

و تو دلت میخاد در جوابش بگی: تف

نون قهر کرده....چون من قهر کردم....گفت مطلبی ک گذاشتم متناسب با گروه نیست...و من ناراحت شدم.... شعر من....شعر یار دبستانی من بود...منتهی تغییر داده اش...و واقعا ناراحت شدم چون با عشق تو گروه مطلب میذارم...و حالا قهر کرده.....اه....حوصله منت کشی ام ندارم...

اینجا زندگی خوبه...اونجا چطوره؟شما هم شاد زندگی میکنید؟

همیشه و همیشه و همیشه سعی کنید قضاوت نکنید...

انشاالله ک خودتونم قضاوت نمیشید...

سعی کنید نمازتونو اول وقت بخونید....کاری ک من انجام نمیدم و نمیدونم چرا....واقعا چزا؟؟؟


ربنا اتنا فی الدنیا حسنه....


چ پستی شد...چ خوب شد ن؟...چ خوبه ک پست های با دلخوریمونم خوب تموم بشن....نفس عمیق....بوی شکوفه بهاری....البته برای اون اخری باید بینی خلاقی داشته باشید....;-)


پ ن:اهان یادم افتاد چی میخاستم بگم...اگه من تو ی پستی بنویسم عاشق یک لحظه ای شدم ک استاد فلان حرفو بهم زد...ممکنه عاشق استاد نشده باشم....و عاشق حرفش شده باشم....پس چ خوبه ک قضاوت نکنیم....و نفس عمیق بکشیم....

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

امان از دست باباها...

ی چیزی بگم...خیلی برام سخته ک تو تلگرام با هرکسی حرف میزنم بعدش چتارو پاک کنم....بنظر خودم دارم دروغ میگم....بابا گوشیمو میبینه....اصلا اهل چک کردن نیست....شایدم ی ذره باشه...ولی وقتی میره تو تلگرام گوشیم ک کانال های خبری رو چک کنه....میترسم ببینه...خب تاحالا شده بابا تو بقیه گروه هامم بره...و اونوقت از ترس سین جیم من مجبور شم چت یکطرفه با استادم رو حذف کنم....چون مرده...و بابا ک اصلا...اگه بفهمن استادم اقاهستن ک عمرا اجازه رفتن پیدا کنم...یا مثلا وقتی یک بنده خدایی یک فایل میفرستند برای بنده و اقا هستند....کلی وقت باید صبر کنم ک فایلو بفرستند ک همه رو سیو کنم و چت و حذف....خب بنده خدا داره ب من کمک میکنه...فایل داه میفرسته....ن من میشناسم این بشر رو...ن اون من رو... یا مثلا طرف امده پی وی ک بگوید بیایید تبادل لینک....لینک گروه ما در کانال شما و لینک کانال شما در گروه ما...و من با سر استقبال کردم و بعدش حذف....خب سخت است ک بخاهی برای بابایت توضیح بدهی ک کانال و گروه و تبلیغ و....چی هستند...واقعا چرا انقدر سخت گیری؟:'(

۵ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

اینم دشت امروووووز...

سلاااااااااااااام....

امروز ی روز باحال بوووووود....دیشب ک ی شب معنوی و عاشقونه....و امرووووز....امروز میترسیدم کلاس بیام...روز اولم بود....توی کلاسی ک همه باهم غریبه ان و تنها اشنام مهدیه و زخانم هستند....خلاصه ی رب دیر رسیدیم و جایمان افتاد کنار یک عاقاهه...البت دو تایی صندلی فرقمان بود و تقریبا پشت سرش نشسته بودم...کل کلاس حرفی نزدم و تقریبا غریبه بودم ولی اخر سر ک استاد میخاست برود داستان های بچه هارا میداد...حقیقت اش ما توی تلگرام برای استاد داستان میفرستادیم و جناب استاد چاپ میکردند و ایراداتش را کنارش مینوشتند....(ایکون لبخند گشاده...)...

و من هم درست است ک دوجلسه اول را نرفته بودم ولی ب مدد مهدیه جان شماره استاد را گیر اورده و برایشان داستانم را فرستادم...استاد اسم تک تک بچه هارا میخاندند و داستان هاشان را میدادند...یکهو اسم من راهم گفتند...و بعد....ان لحظه عاشقانه پیش امد...یعنی من عاشق ان لحظه شدم ک استاد گفتند میتوانی نویسنده خوبی بشوی منتهی نوشته هایت احساسی...نمایشی و...چ و چ هستند....هرچند اخرش مارا از لحاظ روحی باید میتکاند ولی من عاشق لحظه ای شدم ک ب من گفت نویسنده خوبی خاهم شد...نمیدانم شاید جلسات قبل ب تک تک بچه ها گفته بودند ولی حالا...امروز...فقط ب من گفتند....و من ذوق مرگ شدم....هرچند ان لحظه از شوک زیاد حتی نتوانستم یک لبخند خشک و خالی تحویلشان دهم....داستان زیاد دارم...اول از همه قد بلند استاد...و ال ای دی یی ک بین فضای کلاس و وایت برد قرار داشت و استاد برای نوشتن باید سرش را از مانع روی سقف میدزدید و چندبار نزدیک بود جیغ بکشم ک الان است ک بخورد توی ال ای دی و مغزش از هم بپاشد...مورد بعد یک قالی توی باغ غین بود ک گذاشته بودند ک همه ببافندش ک قرار بود توی حرم امام حسین استفاده شود....جلو رفتم....ولی وقتی ک دیدم از طرف نذر اشتغال است...ثابت ماندم...هنوز خاطره وحشتناکم هست....این ک بابا نگذاشت نذر اشتغال بروم....و شبش ک چقدر گریه کردم....مورد اخر مامان مهدیه است ک پناه بر خدا همه جای باغ غین بود و من هرجا ک از دستش فرار میکردم همانجا بود....البته مهدیه ادمی است ک کلا ب اطرافش دقت نمیکند و امیدوارم ب مادرش رفته باشد...

پ ن: دوستای عزیز بنده پست قبلیمو حذف کردم و یک عزیزی برای بنده پیام گذاشته بودند ک وقتی پست را حذف کردم پیامش هم ب فنارفت و متاسفانه بنده ن از محتوای پیام و ن فرستنده خبری ندارمو از همین جا بابت پاسخ ندادن ب صخنان ایشان پوزش میطلبم....


پ ن ۲: استرس دارم...نمیدونم چرا...حالم بده....حالم خرابه....حالم داغونه...کی میدونه چرا؟

استاد فقط یک داستان خونده بودن...داستان اصفهان....همون ک اون یکی استاد گفته بودن پاره اش کنم...و بریزمش دور...حالم بده چون چیز خاصی توش ننوشته....خخخخخ...منتظر کلی تعریف بودم خووووو... فقط نوشتن شهامتم تو نوشتن همچین سوژه ای عالیه... و من....فقط داستان ی خودسوزی رو نوشته بودم...همین....

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

حس مادری.....

حالم ب طرز فجیعی داغون است.....دلخورم.....از خودم....قراراست یک داستان بنویسیم....از یک مادر و حس مادرانه اش بنویسیم....و البته...انقدر بد بنویسیم ک گند بزنیم ب باور خاننده از حس مادری....

خب الان من چیییییییی بنویسم....مهدیه و زخانم هردوتاشان داستان نوشته اند.....و الحق ک چ معرکه نوشته اند....و من...مثل شکوفه ای بین این دو عزیز....

مهدیه با ده خط انقدر خوب این حس را توی وجودخاننده میریزد....ک من با یک ص هم نتوانستم....اخر سرهم خاننده همه تقصیرهارا گردن پسره می اندازد....تا مادرش....اه...

۶ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
سلام ...
به وبلاگ من خوش اومدین ...
اینجا یه دفترخاطرات روزانه است ...
و پر از حرفای چرت و پرت دل یه دانشجو...
و محدودیت هاش...
...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان