سلاااااااااااااام....
امروز ی روز باحال بوووووود....دیشب ک ی شب معنوی و عاشقونه....و امرووووز....امروز میترسیدم کلاس بیام...روز اولم بود....توی کلاسی ک همه باهم غریبه ان و تنها اشنام مهدیه و زخانم هستند....خلاصه ی رب دیر رسیدیم و جایمان افتاد کنار یک عاقاهه...البت دو تایی صندلی فرقمان بود و تقریبا پشت سرش نشسته بودم...کل کلاس حرفی نزدم و تقریبا غریبه بودم ولی اخر سر ک استاد میخاست برود داستان های بچه هارا میداد...حقیقت اش ما توی تلگرام برای استاد داستان میفرستادیم و جناب استاد چاپ میکردند و ایراداتش را کنارش مینوشتند....(ایکون لبخند گشاده...)...
و من هم درست است ک دوجلسه اول را نرفته بودم ولی ب مدد مهدیه جان شماره استاد را گیر اورده و برایشان داستانم را فرستادم...استاد اسم تک تک بچه هارا میخاندند و داستان هاشان را میدادند...یکهو اسم من راهم گفتند...و بعد....ان لحظه عاشقانه پیش امد...یعنی من عاشق ان لحظه شدم ک استاد گفتند میتوانی نویسنده خوبی بشوی منتهی نوشته هایت احساسی...نمایشی و...چ و چ هستند....هرچند اخرش مارا از لحاظ روحی باید میتکاند ولی من عاشق لحظه ای شدم ک ب من گفت نویسنده خوبی خاهم شد...نمیدانم شاید جلسات قبل ب تک تک بچه ها گفته بودند ولی حالا...امروز...فقط ب من گفتند....و من ذوق مرگ شدم....هرچند ان لحظه از شوک زیاد حتی نتوانستم یک لبخند خشک و خالی تحویلشان دهم....داستان زیاد دارم...اول از همه قد بلند استاد...و ال ای دی یی ک بین فضای کلاس و وایت برد قرار داشت و استاد برای نوشتن باید سرش را از مانع روی سقف میدزدید و چندبار نزدیک بود جیغ بکشم ک الان است ک بخورد توی ال ای دی و مغزش از هم بپاشد...مورد بعد یک قالی توی باغ غین بود ک گذاشته بودند ک همه ببافندش ک قرار بود توی حرم امام حسین استفاده شود....جلو رفتم....ولی وقتی ک دیدم از طرف نذر اشتغال است...ثابت ماندم...هنوز خاطره وحشتناکم هست....این ک بابا نگذاشت نذر اشتغال بروم....و شبش ک چقدر گریه کردم....مورد اخر مامان مهدیه است ک پناه بر خدا همه جای باغ غین بود و من هرجا ک از دستش فرار میکردم همانجا بود....البته مهدیه ادمی است ک کلا ب اطرافش دقت نمیکند و امیدوارم ب مادرش رفته باشد...
پ ن: دوستای عزیز بنده پست قبلیمو حذف کردم و یک عزیزی برای بنده پیام گذاشته بودند ک وقتی پست را حذف کردم پیامش هم ب فنارفت و متاسفانه بنده ن از محتوای پیام و ن فرستنده خبری ندارمو از همین جا بابت پاسخ ندادن ب صخنان ایشان پوزش میطلبم....
پ ن ۲: استرس دارم...نمیدونم چرا...حالم بده....حالم خرابه....حالم داغونه...کی میدونه چرا؟
استاد فقط یک داستان خونده بودن...داستان اصفهان....همون ک اون یکی استاد گفته بودن پاره اش کنم...و بریزمش دور...حالم بده چون چیز خاصی توش ننوشته....خخخخخ...منتظر کلی تعریف بودم خووووو... فقط نوشتن شهامتم تو نوشتن همچین سوژه ای عالیه... و من....فقط داستان ی خودسوزی رو نوشته بودم...همین....