امروز بی ادب شده بود....استادمان را میگویم...وقتی ب زخانم گفتم چشم هایش را در هم چلاند و گفت وااااا....مگه چی گف بنده خدااااا...البته راست هم میگویند...استادها همه همینطورند...وقتی توی دانشگاه رفتیم اولین درس مشکل دارمان مشاوره بود...درسی ک باید میخاندیم....و یادش میگرفتیم...هرچند استاد عزیز هم نمیشود اندک کرم درونی شان را انکار کرد...کم کم ک جلو رفتیم...جلو رفتیم و دیدیم بعلهههه....خود حاج عاقاهایمان هم از این حرف ها زیاد میزنند...
البته استاد عزیز هم انگار مراعات ما را میکردند...بین بحث یکهو چشمشان می افتاد ب ما و حرفشان میپرید توی گلوشان....هرچند بعضی جاها دلم میخاست توی افق محو بشوم...
استاد میگوید باید تجربه زیسته داشته باشیم...باید بریم خانه سالمندان....غسالخانه...و من دلم میخاهد بگویم اخر منی ک بابایم یک نذر اشتغال نمیگذارد بروم....غسالخانه ام کجا بود...
دلم میخاهد زیاد بنویسم....ولی انگشت بیچاره خسته است...
عیدتان مبارک....
در همسایگی....توی کوچه مان ک پنج تا خانه بیشتر نیست...یک خانه مودی گرفته است....و دلم پرمیکشد برای مولودی....منتهی مولودی اش خانوادگی است....مال ما نیست....ما باید از بیرون فیض ببریم;-)