...دلتنگی هایم...

گاهی وقت ها یه حرف هایی کنج دلت میشینه که تا پروازشون ندی آروم نمی گیری... اینجا پشت بوم دل منه...

ماهم دل داریم....

گاهی وقت ها دلم هوس میکند مثل بقیه رفقایم باشم....

مانتو نخی و گشاد بپوشم....با رنگ سبزابی....

دلم می خواهد روسری بپوشم و گره اش را انقدر شل بگذارم ک با یک نسیم از سرم بیفتد....

دلم میخاهد شیطنت کنم....


گاهی دلم میخاهد....خودم نباشم....

۹ نظر ۰ موافق ۳ مخالف

شارژر....

خوب نیست ک این روزها نوشته هایم همه یک رنگ و بو دارند ولیییی...

ب من چ ک اتفاقات اطراف این طوری هستند...

از مامان میپرسم اگر یک شارژر گوشی توی ماشین بابا پیدا میکردی بهش شک میکردی؟؟؟؟

_خب نباید بدونم از کجا اومده؟؟؟؟

_ولی من ن...خب ب هر دلیلی ممکنه ی شارژر گوشه ماشین شوهر ادم پیدابشه...ممکنه توی راه مسافر زده باشه...ممکنه....هزار ممکنی م ب ذهنم نمیاد ولی ممکنه باشه...اخه شارژر ام شد دلیل شک کردن؟؟؟؟؟

_بستگی ب واکنش طرف ام داره.....

میزنم زیر خنده:لابد طرف وقتی فهمیده خانمش توی ماشینش شارژر پیدا کرده دو دستی زده توی سرش ک:وااااااااااااای خاک ب سرمممم....پیداشششش کردییییی؟؟؟

با این حال....برایم جالب بود....همیشه فکر میکردم رفقای بابا...همه کارمندها...ادم های سالمی هستند....و اکر سروگوششان هم بجنبد....حداقل با یک چیز مسخره مثل شارژر دستشان رو نشود...

این جورادم ها...ب نظرم فرو رفتنشان هم باید با افتخار باشد...

چ بگویم والا  

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

خودمان باید دست بجنبانیم....

امروز با زسادات رفتم مرکز تحقیقات...جایتان خالی از گرما ب مرحله تبخیر و از ان ب نیستی رسیدیم....

کلاس فوتوشاپ ثبت نام کردم.....البته اینجا جایتان بیشتر خالی بود چون ب میمنت معلم بودنم سی هزار تومان کمتر گرفتند.....هرچند بازهم قیمتش گران بود....

توی راه زسادات میگوید ک هر اداره و سازمانی یک اداره بازنشستگی برای خودش دارد.....فرهنگیانی ها هم همینطورند.....و یک جلساتی دارند ک تویش خانم های بازنشسته دورهم مینشینند و این ب ان میگوید من یک دختر هجده ساله دارم و ان یکی میگوید واااااای پسر من هم بیست و پنج سالش است و شخص ثالثی می ابد وسط و میگوید مبارک باشد.....میگفت یکسری فرم پر میکنی و بعد باهمه ان هایی ک فرم پرکرده اند یکجا جمع میشوید مثلا ده تا خانم اینور اتاق و ده تا اقا انور اتاق....بعد یک نفر از همان شخص ثالث ها می اید و میگوید.مثلا خانم معلم و اقای فلان...بعد شما دونغر مثل دوکفتر عاشق میروید باهم حرف هایتان را میزنید ک ب امید خدا فردا بروید سر خانه زندگیتان....

میگفت میخاهد اسم من راهم بدهد.....

و نمیدانم از قهقهه مستانه اینجانب وسط خیابان چ برداشتی صورت داده بود ک مدام میگفت خجالت نکش....و من....فقط ازاو فرصت خاستم ک اجازه دهد محض رضای خذا پنج دقیقه هم ک شده برای خودم بخندم....

واقعا ب نظرم رفتار مسخره ایست....

شاید هم جالب و هیجان انگیز باشد....

ولی ترجیح میدهم تاجایی ک ب مرحله ترشیدگی کامل نرسیده ام دست ب این اعمال شاقه نزنم...

خدا خیرش بدهد....هنوز هم یاد حرف هایش ک می افتم غلت میزنم از خنده.....خههههه

۹ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

یک زندگی را ب اتش کشید....

حالا قرار نیست ک هر اتفاقی افتاد ب قول دوستان بزرگش کنیم....

ولییییییی....

گند زدم...

گندش بزرگ نیست ها...ولی بقیه تو خانه شان میبرند و میدوزند و بزرگش میکنند...

حقیقت اش پیام دادم ب مامان ک پارچه تتظیف توی خانه داریم یا نه....و هرچه صبر کردیم با بابا جوابی نداد....تا انکه اخر بابا زنگ زدند و نفهمیدم بالاخره اصلا پارچه را داشتیم توی خانه یا نه....

دوهزارساعت بعد تلفنم زنگ خورد و اگر شما ندانید ک بداند ک خانم معلم از فوضولی با دیدن شماره ناشناس پرید روی گوشی و جواب داد: یک خانم با لهجه روستایی اندکی....حرف زدم:

_بفرمایید..

_....

_الووو

_شمابفرمایید....

_فکرکنم شما تماس گرفته بودید...

_پیام دادید ب این گوشی شما....؟

_من؟؟؟؟؟شاید اشتباه میکنید...من پیامی ندادم...

_خدانگهدار....

تق....رفتم توی صندوق پیام ها و دیدم بعلهههههه.....اشتباهی شماره مامان را وارد کرده ام و این هواس جمع را از کدام عزیزی ب ارث برده ام خدا میداند....تلفنم زنگ خورد....همان شماره...

_الو سلام....بله بنده نگاه کردم دیدم اشتباهی پیام ثادم معذرت می خوام....

_ا...ا...الو....(مرد بود این یکی.....منتهی با همان لهجه خانم...)

_الو....؟

_خانم میشه همه این حرفارو ب خانمم بگی فکرهای الکی نکنه...

_باشه...(وای خدایا اگه تو این لحظه بابا اینجا بود.....خخخخخ )دوباره من:الوووو

یک صدای ارام....در حد نجوا...:ده بیا بگیر دیگه...تا بت بگه...

بوق بوق بوق...


متن پیام من:ماماااااااان...پارچه تنظیف داریم تو خونههههههه؟؟؟؟؟

:-\....ب نظرتون این کجاش ب ی پیام عاشقانه میخوره ک خانمه فکر بد کرده درمورد شوهرش؟:-X

۶ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

عق...

خیلی بده بی اعتمادی....

دوباره شده قضیه وب قبلیم....و وب قبلیش....

اولین وبی ک بعد از معلم شدن شروعش کردم رو یادم نیست چی شد ک حذفش کردم...یادمه ی اقایی بود ک.... یادش بخیر.....چقدر ترسیدم اون موقع....

وب دوم وبلاگ قبلی بود....اون رو برا این ترکش کردم ک پراز خاطرات وحشتناک بود برام.....وحشتناااااک....دوران گندی از زندگیم تو اون برحه رقم خورد...

و این وب....چند روز پیس یک خانم اومد داخل وب پیام گذاشت ک شما قبلا یک وبلاگ دیگه نداشتید؟و من لبخند ک چرااااااا....بی نهایت....و بعداز کمی راهنمایی از ایشان و ریزبینی ما متوجه شدیم ک ایشان ادرس وبلاگ قبلی مارا برداشته اند.....و باهاش وب ساخته اند.....و پیام دادند ک خواهش میکنند ازمن ک ایدی تلگرامم را بهشان بدهم و چ و چ...خب دختر بود....عکس پروفایلشان چادری بودددد....حتی چندتا اشنا هم توی نظراتشان پیام داده بودند... همان موقع ک ایدی را فرستادم متوجه یک پیام خصوصی دیگر شدم...پیامی ک میگفت کسی ک باهاش چت میکنم یک اقاست ک خودش را جای یک خانم جا زده است...

میدانید....من برایم ابرویم مهم نیست....یعنی نمیدانم مهم هست یا نه...چون فک و فامیل انقدر من را میشناسند ک هرچرتی ک پخش شود و هرمشکلی ک وجود داشته باشد و ب من نسبتش داده باشند را ب این راحتی ها باور نمیکنند....شاید هم باور کردند....ولی بابا...من از بابا ترسیدم....هیچ کس شاید درکش نرسد ب این ک ابروی یک دختر برای بابایش چقدر مهم است....

الان اعتماد من صفر شده است...


ب همانی ک از اولینوبلاگم تا حالا میشناخته ام اش....ب انی ک همین چند دقیقه پیش پیام داد...

میدانید....توی همین فضای مجازی مسخره من فحش خورده ام....علنا تهدید ب هک شده ام.... و هزار توهین و تهدیدی ک فکرش را بکنید....ولییییی...

نمیدانم تاحالا ادم برون گرا دیده اید یا نه...ادم های برون گرا باید حرف بزنتد....و گاهی بعضی حرف هارا نمیشود ب هرکسی زد...ادم غمباد میگیرد....ب خدا اگر میتوانستم توی خودم بریزم حذف میکردم این وبلاگ مسخره را...

دلم چقدر یک سیاره بدون ادم میخاهد...عق....

۷ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

الاغ....

خب اول از همه باید بگم برخلاف تصورتون تیتر این مطلب ن یک حیوان نجیب و گوگولی ک یک فحش است...

جناب احمقی ک ب بنده پیام دادی....

بله با شما هستم الاغ عزیز.....

و من الاغ تر ایدی تلگرام تقدیمتان کردم....

الاغ عزیز اگر مزاحمتی برایم بوجود بیاوری....

انچنان بدبخت میشوی ک...

شک داری؟؟؟؟؟؟

امتحان کن....

خدایی اگر شک داری امتحان کن....

الحمدلله اینقدر دوست و رفیق اشنا این طرف و انطرف دارم ک با یک مزاحمت بچسبانندت ب گوشه دیوار و...

برو خدارا شکر کن فقط ب شما گفتم الاغ.....

بیشعور بی تربیت بی فرهنگ....

و البته بنده هم الاغ تر از شما ک ایدی ام را دادم....

برو جوجه من خودم ختم روزگار هستم...

خاککککک....

۶ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

بیست و چهار ساعتی...

فکرش را بکنید...

خانه خواهرتان میروید..

و مثل همیشه میروید سراغ لوازم ارایشی اش تا کمی ناخنک بزنید...

یک ماتیک مایع صورتی جیغ...

دورو اطراف را نگاه میکنید....بعلهههه....دستمال کاغذی هم ک موجود است... ک بعد از استعمال سریع پاکش کنید...یک هوس کوچک است دیگر...زود پاکش خواهید کرد....

خودتان را توی اینه نگاه میکنید و چندتا سلفی جگر هم از خودتان می اندازید...

صدای مادرتان را ک دارد صدایتان میکند میشنوید...

سریع دستمال را برمیدارید تا نمایش را تمام کنید...

رد صورتی کمرنگی روی دستمال میماند...و رنگ روی صورتتان ب همان غلظت است...چندبار دیگر دستمال را ب شدت میکشید...

تسلیت میگویم...

ماتیک مورد استفاده واقع شده بیست و چها  ساعتی است....

۲ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

از طول کشیده اندش....

دیروز ی لحظه وسط راه برگشت ایستادم....گره مشتم شل شد....تا چادرم شل تر بشه...

باخودم فکر کردم مهدیه.....خجالت نمیکشه ک داره کنار ی دختر مثل من راه میره؟کنار کسی ک توی خیابون رو میگیره با چادرش....خجالت کشیدم و گره چادرمو شل کردم....



امروز مهدیه شماره استاد جدیدمون اقای سین ب رو بهم داد ک داستان هامو یا براش ایمیل بزنم یا تو تلگرام....حقیقت اش تمام باور من از این ادم ی فردی بود شبیه بابک زنجانی ک کشش داده باشی...اونقدر کشیده باشیش ک از طول دراز شده باشه....ولی عکس پروفایلش....بهتره بگم چند هزار عکس پروفایلش... اونقدر عجق وجق بود ک ب شخصه ترجیح دادم برگردم ب همون کلاس شکوفه مدیتیشن خودمون....تازهههه....بابا ک همیشه سر گوشیم میره اگه عکس این اقارو ببینه تو ادمایی ک باهاشون چت میکنم....اوووووففففف.....حالا طرف شیرین چهل سالو داره...ولی باباس دیگه....اصلا اگه یفهمن استادم مرده ک واویلا....همون بهتر ک ایمیل بزنم....

بلا ب دور....


پ ن: ناراحت شدم تز دستتون...حالا درسته من نوشتم گره چادرمو شل کردم ولی یک نفر نباید دلمو قرص کنه ک ابجی چادرت سنگرته و نباس عقب بکشی تو این جنگ؟؟؟چی بگم....


داستان اصفهان روبرای جناب اقای سین ب فرستادم....و سریع مکالمه رو حذف کردم... ن برای این ک یکوقت بابا نبینه...برای این ک خودم ادم ترسویی ام....داستانی ک خانم زز گفته پاره اش کنم رو فرستادم برای جناب استاد...و خواهم مرد اگر هربار ک داخل تلگرام میشم ببینمش....

استاد ایمیل هم ب بچه ها نداده بودند... و من نمیدانم چرا مهدیه دل من را الکی خوش کرد...

۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

دروغ....

تاحالا دروغ گفتید؟؟؟؟

من ادم دروغ گویی نیستم....و وقتی دروغ میگم ابروی خودمو ب عبارتی بردم چون انقدر من من میکنم و ضایع یازی ک طرف میفهمه دروغه....منتهی بزرگواری کرده و ب روی خودش نمیاره....

ولی...

امروز ب معنای واقعی کلمه دروغ گفتم...اصلا میتونستم سوالشو جواب ندم....چرا دروغ؟؟؟؟


۳ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

بروم بمیرم....

میدانید....گاهی خودتان فکر میکنید بهترین زندگی را دارید....ولی از نگاه مردم....چیز دیگری میخانید...دلسوزی....ترحم مسخره....امروز دل همه ب حالم سوخت....و من دلم میخاست همه صندلی هارو ب هم بریزم ک مگه زندگی من چشه؟؟؟؟

امروز وسط خنده های همیشگی بغضم گرفت....و لابد همه فهمیدن ک ز خانم توی راه ب من زنگ میزند ک اگر ناراحت شدی ببخشید...

امروز استاد گفت داستان اصفهانم را پاره کنم و بربزم دور....میگوید ب درد نمیخورد چون من تاحالا دلم ب حال زاینده رود نسوخته ک درموردش بنویسم...میگوید باید از چیزی بنویسی ک تجربه اش را داری...و من...ب او میگویم ک تاحالا تجربه ای از چیزی ندارم....

میدانید...گاهی وقت ها...وقتی یک شرایطی دارید....ان شرایط, توی هر موقعیتی گند میزند ب خودتان و شخصیتتان....طوری ک اگر ان شرایط را نداشتید همه کارهاتان بر وفق مراد بود.....

میگویم منی ک همیشه خدا توی خانه ام از چی بنویسم اخر؟؟؟

استاد اخم هایش راتوی هم گره میکند:اونوخ براچی تو خونه ای؟؟؟

_خب....حس بیرون رفتن نییت...از طرفی بابام....خب نمیذاره برم جایی...مثلا میخاستم توی یک خیریه کار کنم ولی چون بالاشهر بود و لابد مردم انجا خراب و... هستند نگذاشت....

توی حرفم مدام زیر خنده میزدم....ولی یک جا بغض گرفت گلویم را....ب ان ها چ ک چرا از خانه بیرون نمیروم....

_تو بلد نیستی....باید از راهش میرفتی...مثلا ب بابات میگفتی بیاد محل کارتو ببینه...

_اووووووه...اگه بابا میومد ک عمرا میگذاشت برم...حتی همین طرح ولایت رو هم ب زور و بعد از شیش ماه التماس رفتم...

_گفته بودی ی خاهر داری...

ز خانم: چرا با ابجیت نمیری بیرون..

دلم میخاهد داد بزنم ولم کنییییییید...

استاد میگوید:بعضی وقت ها درد انقدر پررنگ میشود ک دیگر حسش نمیکنی....

و من توی دلم میگویم ای کاش هیچ وقت خدا دلم هوس داستان نویسی نمیکرد....

ادامه مطلب ۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
سلام ...
به وبلاگ من خوش اومدین ...
اینجا یه دفترخاطرات روزانه است ...
و پر از حرفای چرت و پرت دل یه دانشجو...
و محدودیت هاش...
...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان