...دلتنگی هایم...

گاهی وقت ها یه حرف هایی کنج دلت میشینه که تا پروازشون ندی آروم نمی گیری... اینجا پشت بوم دل منه...

دیوانه...

حالم خوب نیست.....داستان اصفهان تمام شد ولی پراز سیاه نمایی است...


یک خبر بد برای خودم دارم.....یک سال تمام است ک توی باغ غین کلاس میروم....و امروز برای اولین بار فهمیدم.....کلاسی ک کل این سال ها دنبالش میگشتم کلاس اقای سین ب است....همانی ک قیافه اش شبیه بابک زنجانی است...ولی ز خانم بهم خندید ک خانم معلم....کلاسی ک از ده جلسه,سه جلسه اش را نیامده ای را اصلا نیا....و من از غصه ترکیدم....جلسه اولش امروز بود.....دوست داشتم بروم....از مامان اجازه خاستم....مامان نگاهم کرد:حالا؟تو این موقعیت؟ بغیر از امروز دو جلسه دیگرش را هم بخاطر این ک طرح ولایت هستم نمیتوانم بیایم....واقعا درد اور است...چقدر دلم بال بال میزند برای این کلاس....خدای من....

۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

درهم....

نی نی دار شدیم رفت....بچه سین هم امد توی دنیای بزرگ ما....هیچی اش هم ب ما نرفته است.....خخخخخ....

امروز کتلتی پختم در حد چییییی....اول قیافه اش خیلی قشنگ بوداااا....منتهی نمیدونم چرا مزه ماهی نپخته میداد.....اخخخخخ....

راستی....دیشب ام داستان اصفهانیمو نوشتم....دو ص اش رو...الان دل دل میکنم برم اادامه شو بنویسم....ولی نمیشه....کلی ظرف نشسته و ی خونه پخش و پلا و مامان ک مدام ب من چیز میگه....

راستییییی....دیشب ترکیه کودتا شدا.....فهمیدین؟...من ب شخصه اگه کودتا چی بودم تا پای جونم وایمیستادم پای کارم ن این ک بعد یک ساعت مثل موش فرار کنم و تسلیم شم...ایششش...


خدانگهدار....من دارم فردا میرم...:'(...برای دو هفته هم اصلا نیستم...میرم طرح ولایت....برام دعا کنین...

خدانگهدااار.....

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

سطح مسابقات...;-)

شیشم شدم....واوووووو فکرشو بکنین از دوم تا پنجم نیم سکه و از ششم تا دهم رب سکه.....ینی ی دونه فرقمون بوداااا....باز خداروشکر....

بعد مسابقه...داشتم با ز خانم و مهدیه حرف میزدیم یهو ی اقا گفت ببخشید....برگشتم دیدم عاقاهه با میکروفون و دوربین تو صورت بنده ان....ینی کپ کردما....

_لطفا نظرتون رو راجع ب مسابقات و فلان فلان و فلان و فلان بگید....

حالا من:  =-O

خب سطح مسابقات خیلی بالا بود....

و بعذترکیدم از خنده.....وای خدای من خیلی زشت بود......خخخخخ......اخه دوربین اون اقا و میکروفون اون یکی توی صورتم....بعدم انقد چرت و پرت گفتم ک کلا کم کم وسط حرفام محو شدن رفتن....خخخخخخخخ 

۵ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

نخند....

(یه سوال

شما چرا انقدر میخندی؟

حرف های ما خیلی خنده داره؟)

این بار واقعا کپ کردم.....اصلا فکر نمیکردم ی شکلک خنده اینطور جناب ادمین رو عصبی کنن.... توی ی گروه مذهبی تو تلگرام عضوم...اومدم در گیر و دار بحث با حاج اقا صحبت کنیم تو جواب موندن پای خنده رو کشیدن وسط....وگر ن  اگه دقیق میخوند میدید من خنده ام رو کاملا ب جا گذاشتم....

همچین ام نوشتن همش میخندید....واقعا رفتم تا دویست تا از پیامای قبلیم رو خوندم شکلکی درکار نبود؟بعد از بس جماعت علامت تعجب گذاشتند مجبور شدند بنویسند هه هه هه شوخی کردم...


مورد بعد:یک بار گفتم وبلاگ یکی از دوستان فیلتر شده است و مطالبشان یکمی مورد داشت....جالب بود ک همان فرد داخل پست قبل برایم پیام گذاشتند ک مبارک باشد....و من ترسیدم ک یا قمرررر ایشان ادرس وب جدید مارا از کجا اوردند و باشد ک تصادفی باشد انشاالله ....

اخر وقتی وب قبلی را حذف کردم رفتم و برایشان بد نوشتم....خب نوشته هایشان باعث میشد ب ادم بربخورد.....


۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

جیییییییییییییییییغ سبز.....

جیغ کشیدم.....جیغ کوچولو نه ها.....جییییییییییییییییییغ....اومدم تو اتاق.....

_مامااااااااااان....پاشو بیا بغلم کن......بدوووووو....مامااااااااااااان....

_من از اینجا پاشم بیام بغلت کنم؟چی شده حالا؟

_ماماننننننننن.....خخخخخخخخ....داستانممممممممم....

بابا از اون یکی اتاق.....:خانم معلم چ خبرته؟

(قابل ذکر.....بابا بیچاره خواب بودن....با جیغای من فکر کردن دارن گریه میکنم....خخخخخ)

میرم پیش بابا....:ی مسابقه بود.....براش داستان نوشتم....(داشتم میلرزیدم....و الان هم موقع تایپ هنوز میلرزممممم ) حالا زنگ زدن ک حتما تو اختتامیه باشییییییییین....ینی من برنده شدممممم....ینی داستانم.....

بابا پیشونیمو ماچ میکنه و میگه حتما میریم....

حقیقت اش میخاستم برم اختتامیه رو....ولی بابا...میخاستم با مامان برم....

ب بابا میگم شاید ب همه زنگ زدن ها....ینی بحث برنده شدنم نبوده....بابا میگه اشکال نداره....فوقش برمیگردیم ی بستنی میخوریم دور هم......و من ذوق مرگ میشوممممممممم.....هوررررذراااتااااااااتتااتتتا

ادامه مطلب ۳ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

پست جدید.....

حس پست گذاشتن دارم این چند روز....

تاحالا شده به عروسی خودتون فکر کنین؟این ک چ عروسی ای میخاین بگیرین؟؟؟ 

ولی من....هربار ک میام ب عروسی خودم فکر کنم ی ذغال سیاه برمیدارم و میکشم روی تمام افکارم.... ی پارچه سیاه میکشم روی ذهنم...

از عروسی خاطره خوبی ندارنم....

وسط عقد سین خونمون اتیش گرفت.... توی عروسی سین من عزادار بودم....نه ک کسی رو از دست داده باشیم....نه....ولی.....نمیشه همه چیزو گفت.....

عروسی میم ام کلی دردسر داشت....

امروز یکی از رفقا نوی وبلاگش نوشته بود هفته دیگه عروسی داداششه....و من تنم مور مور شد....

و دوباره حالم بد شد....

و دوباره ی عالمه شعله اتیش اومد جلوی چشممم....و صدای جیغ مهمونا....

من ب هیچ وجه برای خودم عروسی نمیگیرم...از هرچی عروسیه متنفرم....از هرچی بچه اس متنفرم...

بچه میم خیلی خوشگل و شیرینه.....ولی وقتی یاد اون روز میفتم....ک چقدر زار زدم...ک چقدر اذیتمون کرد...وقتی یاد اون روزای پراز استرس می افتم....

متنفر میشم از مسبب این حال بد....

من ادم افسرده و بدبختی نیستم....اتفاقا اونقدر شادم ک هیچ کس فکر نمیکنه نویسنده این وب باشم..... این وبلاگ فقط ی جاییه ک دردامو توش بنویسم....ک جاهای دیگه شاد باشم....



یک سوال؟چرا تو هر اتفاقی ی نکته کوچولوی منفیشو اونقدر بلد میکنیم ک تا یک نفر مثلا میگه عروسی یاد بدبختی هامون می افتیم؟ با خودمم.....از این ب بعد میخام....از هر اتفاق....حتی شده ی کووووچووووولوووو.....خاطره خوب  تو ذهنم داشته باشم....

نفس عمیق یادتون نره....


پ ن:تمرینات مدیتیشن استاد رو انجام نمیدم.....اخه هربار نفس عمیق میکشم خمیازه ام میگیره.... رشته افکارم پاره میشه....خخخخخخ

۷ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

هرمز....

شما از چ اسمی خوشتون میاد؟

میدونین بعضی از اسم ها براادم شنیدن و نشنیدنش فرقی نداره.....ولی بعضی از اسم ها.....اصلا نا میشنوین چشماتون ستاره پخش میکنه..

چ اسمی ب شما این حال خوشو میده؟؟؟

سهراب

جلال

هوشنگ

خیلی عشق ان این اسم ها نه؟؟؟؟؟

هرمز ام قشنگه....

وای حالا ک دارم فک میکنم میبینم چقدر اسم هست....

نمیدونم چرا ب اسم دخترها هیچ ارق خاصی ندارم....خخخخخ 

۹ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

خستگی...

یکی بود یکی نبود.....زیر گنبد کبود ی خانم معلم بود ک دلش خییییییلی کوچیک بود....و چون دلش کوچیک بود نمیتونست ناراحتی هاشو توش بذاره...پس فراموششون میکرد....و الان هیچی یادش نیست...

خانم معلم دلش تنگ شده برای روزایی ک خابگاهی بود...هرچند اونجا حتی چمدون هاشون هم پراز سوسک میشد....هرچند اونجا چ جیغ های بنفشی ک نکشید....هرچند دلش پر بود....هرچند اونجا تا تونست زخم زبون خورد...ولی......تنها خوبیش این بود ک از خونه اش دور بود....

ی جا تو وبلاگ قبلی نوشته بودم نذارین ی دختر بترسه....ک اگه از چیزی ترسید....هرکاری ام بکنین ترسش از بین نمیره... اینبار ولی....خانم معلم داره توی جایی زندگی میکنه ک ازش میترسه....ولی چاره ای نداره....و براش سخته....کاش حداقل درس و دانشگاهی بود ک سرش رو بهش گرم میکرد ک شبا زودخابش یبره...یا...

خانم معلم ترسیده...خستس.... ولی تو دلش هیچ کینه ای نیست...

راستی....یکی از دوستان توی وبلاگشون متن های فوق‌العاده ای میگذاشتند ولی گاهی ام با الفاظ بد معنی حرفشون رو میرسوندند....جوری ک دفعه قبل بهشون پیام دادم درسته ک ممکنه برا بعضی نوشته هاتون احترام قایل باشم.. ولی اگر جایی کسی بهم گفت این کسی ک میبینی نویسنده فلان وبلاگه میام جلو و توی صورتتون بالا میارم...خخخخ....

حالا امروز رفتم سرکی بکشم دیدم در کمال تعجب وبلاگشون فیلتره....دیگه حالا یکی دو کلمه حرف بد ک ارزش فیلتر نداشت....ولی واقعا فیلتر شدن وبلاگ چ کلاسی داره ها....خخخ

خخ
۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

والله...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

ترین....

مسخره ترین کار دنیا اینه ک با ی نفر درد دل کنی...کلی غصه بفرستی تو پیویش....و فقط ب همدردی کوچولو....ی اخییییی....منتظر باشی....و بعد...ببینی ک چیزهایی ک براش نوشتی دوتا تیک خوردن.... یعنی دیده....و رفته....مسخره ترین کار دنیا....

۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
سلام ...
به وبلاگ من خوش اومدین ...
اینجا یه دفترخاطرات روزانه است ...
و پر از حرفای چرت و پرت دل یه دانشجو...
و محدودیت هاش...
...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان