حالم ب طرز فجیعی داغون است.....دلخورم.....از خودم....قراراست یک داستان بنویسیم....از یک مادر و حس مادرانه اش بنویسیم....و البته...انقدر بد بنویسیم ک گند بزنیم ب باور خاننده از حس مادری....
خب الان من چیییییییی بنویسم....مهدیه و زخانم هردوتاشان داستان نوشته اند.....و الحق ک چ معرکه نوشته اند....و من...مثل شکوفه ای بین این دو عزیز....
مهدیه با ده خط انقدر خوب این حس را توی وجودخاننده میریزد....ک من با یک ص هم نتوانستم....اخر سرهم خاننده همه تقصیرهارا گردن پسره می اندازد....تا مادرش....اه...