میدانید....گاهی خودتان فکر میکنید بهترین زندگی را دارید....ولی از نگاه مردم....چیز دیگری میخانید...دلسوزی....ترحم مسخره....امروز دل همه ب حالم سوخت....و من دلم میخاست همه صندلی هارو ب هم بریزم ک مگه زندگی من چشه؟؟؟؟
امروز وسط خنده های همیشگی بغضم گرفت....و لابد همه فهمیدن ک ز خانم توی راه ب من زنگ میزند ک اگر ناراحت شدی ببخشید...
امروز استاد گفت داستان اصفهانم را پاره کنم و بربزم دور....میگوید ب درد نمیخورد چون من تاحالا دلم ب حال زاینده رود نسوخته ک درموردش بنویسم...میگوید باید از چیزی بنویسی ک تجربه اش را داری...و من...ب او میگویم ک تاحالا تجربه ای از چیزی ندارم....
میدانید...گاهی وقت ها...وقتی یک شرایطی دارید....ان شرایط, توی هر موقعیتی گند میزند ب خودتان و شخصیتتان....طوری ک اگر ان شرایط را نداشتید همه کارهاتان بر وفق مراد بود.....
میگویم منی ک همیشه خدا توی خانه ام از چی بنویسم اخر؟؟؟
استاد اخم هایش راتوی هم گره میکند:اونوخ براچی تو خونه ای؟؟؟
_خب....حس بیرون رفتن نییت...از طرفی بابام....خب نمیذاره برم جایی...مثلا میخاستم توی یک خیریه کار کنم ولی چون بالاشهر بود و لابد مردم انجا خراب و... هستند نگذاشت....
توی حرفم مدام زیر خنده میزدم....ولی یک جا بغض گرفت گلویم را....ب ان ها چ ک چرا از خانه بیرون نمیروم....
_تو بلد نیستی....باید از راهش میرفتی...مثلا ب بابات میگفتی بیاد محل کارتو ببینه...
_اووووووه...اگه بابا میومد ک عمرا میگذاشت برم...حتی همین طرح ولایت رو هم ب زور و بعد از شیش ماه التماس رفتم...
_گفته بودی ی خاهر داری...
ز خانم: چرا با ابجیت نمیری بیرون..
دلم میخاهد داد بزنم ولم کنییییییید...
استاد میگوید:بعضی وقت ها درد انقدر پررنگ میشود ک دیگر حسش نمیکنی....
و من توی دلم میگویم ای کاش هیچ وقت خدا دلم هوس داستان نویسی نمیکرد....
به استاد میگویم کتاب طبل حلبی افتضاح است....از نظر اخلاقی صفر است و یا نویسنده اش بی فرهنگ بوده است یا مترجمش...میگوید از قصد گفتم بخانی اش ک از چهارچوب اخلاقی ات بیرون بیایی...دلم میخاست داد بزنم من چهارچوبم را دوست دارمممممم....و از ان ب هیچ وجه بیروووووون نمی ایمممممممممممممممممممممممم...
امروز درد کشیدم....
خیلی...