جیغ کشیدم.....جیغ کوچولو نه ها.....جییییییییییییییییییغ....اومدم تو اتاق.....
_مامااااااااااان....پاشو بیا بغلم کن......بدوووووو....مامااااااااااااان....
_من از اینجا پاشم بیام بغلت کنم؟چی شده حالا؟
_ماماننننننننن.....خخخخخخخخ....داستانممممممممم....
بابا از اون یکی اتاق.....:خانم معلم چ خبرته؟
(قابل ذکر.....بابا بیچاره خواب بودن....با جیغای من فکر کردن دارن گریه میکنم....خخخخخ)
میرم پیش بابا....:ی مسابقه بود.....براش داستان نوشتم....(داشتم میلرزیدم....و الان هم موقع تایپ هنوز میلرزممممم ) حالا زنگ زدن ک حتما تو اختتامیه باشییییییییین....ینی من برنده شدممممم....ینی داستانم.....
بابا پیشونیمو ماچ میکنه و میگه حتما میریم....
حقیقت اش میخاستم برم اختتامیه رو....ولی بابا...میخاستم با مامان برم....
ب بابا میگم شاید ب همه زنگ زدن ها....ینی بحث برنده شدنم نبوده....بابا میگه اشکال نداره....فوقش برمیگردیم ی بستنی میخوریم دور هم......و من ذوق مرگ میشوممممممممم.....هوررررذراااتااااااااتتااتتتا
الو؟
الووووو؟کشدار میگوید الویش را....
_الو...؟
_الووووو
فکر میکنم مزاحم است....چون هم مرد است و هم الوووو هایش را خنده دار میگوید....
ولی کنجکاوم و بدم نمی اید کمی سر ب سر مزاحم ام بگذارم و گرنه قطع ب یقین قطع میکردم...
_خانم معلم؟
ای بابا....اسمم را هم ک میداند...لابد از خیریه است....گفتم ک بابایم نمیگذارد چندبار تماس میگیرند....
_بله...
از جشنواره فلان مزاحمتون میشم....میدونید ک پنجشنبه اختتامیه است...
تایید میکنم...
خاهش میکنم حتما حضور داشته باشید....
و من یخ میکنممممم....