امروز فهمیدیم داور جشنواره استاد سین ب خودمان است...
و اگر من میدانستم دانستان با تم جنگی برای جشنواره نمی فرستادم...
یک داستان مینوشتم توی فضای فتنه هشتادوهشت و سوپر من ماجرا را میگذاشتم فتنه گر اصلی....اه....
این از قلم افتاده بود....گفتم بنویسم...شاید برایتان جالب باشد....خخخ
استاد امروز قیافه شان داغون بود...مهدیه ب من سقلمه زد ک نگاه کن....چ عجب پیراهن دکمه دار پوشیده و دیگر پشمی پیدا نیست...باهم خندیدیم.....استاد خسته بود....صدایش کلفت شده بود....موهایش توی هوا پخش بود...یادم رفت نگاه کنم ببینم این جلسه سیبیل دارد یا نه.....اخر هر جلسه یکهو میدیدی هیچ مویی بجز ابرو روی صورتش ندارد و جلسه بعد یک عالم سیبیل.....ک ز خانم همیشه حسودی میکرد ک چرا وقتی ابروهایش را برمیدارد ب این سرعت رشد نمیکنند...اخر ساعت....با چشم هایی ک ازشان خون میچکید دراز خزیدند و با خانم ر د از کلاس زدند بیرون....مثل روز اول یک هفته در ماه ها بود قیافه شان..پیشانی پراز عرق....چشم هایی ک توی حدقه می چرخید ولی جایی را نمیدید....تن خسته ای ک صندلی را پرکرده بود....امروز هیچ داستانی بهمان تحویل داده نشد....استادنخانده بودشان..