پنجشنبه ۲۵ شهریور ۹۵
بابا میگوید عمل را بگذار برای چندسال دیگر....الان بچه ای...بگذار برای بعدا...
و من نمیتوانم درد هایم را بگویم....
این ک از چهارده سال حمل کردن یک مشت شیشه و فلز روی دماغم خسته شده ام....
این ک حالم از خودم ب هم می خورد وقتی عینکم را گم میکنم و کورمال کورمال دنبالش میگردم....
این ک تاحالا خودم را توی اینه بدون عینک ندیده ام.....
شاید برای خیلی ها مسخره باشد....
ولی من دلم برای همین چند قلم کار تنگ شده...یک بار بدون عینک حمام رفتن...
دلم می خواهد وقتی دسته عینکم می شکند کل روز عزا نگیرم....از کل زندگی ام نیفتم...
مندلم برای سبک بودن تنگ شده....عینک روی دماغم سنگینی میکند...
دلم می خواهد تا جوان هستم بدون عینک باشم....و گرنه پیرزن و پیرمردها ک همه عینک دارند....