_وای بابااااا...استادمون داشت تعریف میکرد تو مشهد دخترشو دزدیده بودن....میگف ی بار خودش جشنواره بود....زنش و مادرزنش رفته بودن مشهد...
+مگه استادتون مرده؟
_سرفه...
+سکوت....
دارم از داستان اصفهانم برای مامان میگویم....بابا از کنارمان رد میشود.....: داستانتو برا ما تعریف نکن....بده همون مرده بخونه....
من::-\
پ ن:استاد خیلی بی شعور است...امروز مدام از یک حقیقتی میگفت ک جایش اینجا نبود....جایش پیش دورهمی های مردانه بود....اصطلاحاتی استفاده میکند ک ادم ترجیح میدهد ب دیوار نگاه کند...بابا اگر یک جلسه توی کلاس ما بیایند...ب خاطر هشت روز دیگری ک رفته ام سر کلاس هشت سال توی خانه حبسم خواهد کرد....استاد سر کلاس از رفیقی میگفت ک ماشاءالله چهار تا زن یواشکی دارد...یعنی هیچ کدام از وجود ان یکی خبر ندارند...میگفت این موارد اتفاقا توی قشر ما زیاد است.....و من یک قدم ازش فاصله گرفتم.....