برای اولین بار عید بود ک حالم این طور بد شد....شب بود...لای پتو بودم....برای استاد پیام دادم ک چرا جواب نمیدهید....من مقاله ام را نوشته ام....و استاد جواب دادند ک مقاله ک وقتش گذشته.....و من یخ کردم....و من یک ساعت تمام ب روبرویم خیره بودم....تمام تعطیلات عیدم را روی مقاله ای گذاشته بودم ک وقتش تمام شده بود....فردا صبح همه دیدند خانم معلم پتو را ب خودش چسبانده و دارد میلرزد....تب و لرز...و پشت بندش یک سرماخوردگی وحشتناک....
الان هم شب است....منتهی زیر باد کولرم....شاید فردا صورت پر از عرقم را کشف کنند...
داستان اصفهان یادتان هست؟صبح ب استاد اصرار کردم ک ممکن است امروز روز اخر باشد جان من جواب بدهید...و استاد...
دوست ندارم از چیزی حرف بزنم....متنفرم...
فقط همین را بدانید ک داستانم ب جشنواره فرستاده نشد.....درگاه ارسال بسته بود....فکرش را بکنید....
داستانی ک سه ماه تمام رویش کار کردم....یک ساعت دیر رسید...
حالم بد است...
ن ب خاطر دیر رسیدن داستان...
حالم بد است ب خاطر چیز های بدتذی ک گفتنش,یاداوری اش حالم را بدتر میکند....