ما از همان اول هم ادم های مذهبی ای نبودیم....
همین هم ک بابا گهگاه ب چادر نپوشیدن سین گیر میدهد...(البته گیر میداد....حالا ک شوهر کرده باباهم دیگر کاری اش ندارد)...یا این ک نمیگذارد من خیلی از خانه بیرون بروم ب خاطر باورهاش است....ن مذهبی بودن اش....نمیگویم مذهبی نیستیم.....نماز روزه مان ب راه است....
مامان اگر چشم غره های بابا نباشد یا اصلا اگر جایی برویم ک ادم اشنایی نباشد چادر پوشیدن و نپوشیدن برایش مهم نیست...
بابا هیچ وقت دلش راضی نشد ما برویبم خانه همسایه روضه....و اگر رفتیم خودش هیچ وقت نیامد...واقعا چرا؟ و اگر روضه توی کوچه بغلی برگزار میشد ک دیگر اصلا اجازه رفتن نداشتیم... و من همیشه باید پشت پنجره مینشستم و ب صدای نامفهوم مداح و ناله های بلندش گوش میدادم...
ما خیلی ادم مذهبی ای نبودیم....
درست است ک من و سین از چهار پنج سالگی مجبور ب پوشیدن روسری شدیم و از دوم و سوم دبستان هم مانتو پوشیدیم....ولی این ها همه از روی تعصب های بابا بود....مذهبیتی در کار نبود...
چهارونج سالی هست ک توی این خانه امده ایم.....بیشتر از چهار پنج سال....و من هنوز تاحالا مسجد محله مان را ک صدای اذانش ظهر و شب توی خانه مان میپیچد ندیده ام...شاید این یکی از بی مذهبیت خودم باشد....
ما خیلی ادم های مذهبی ای نیستیم....