نمیخاهم همه اش در باب شوهر کردن بنویسم..ولی نوشتنم می اید...و چیزی هم توی خاطرم نیست ک جای این بنویسم....
همه چی از انجایی شروع شد ک توی دهات ما همه دخترها شروع کردند زود ازدواج کنند..شاید از هزار نسل پیش...ک تا الان ادامه داشته است...از انجایی ک همین الان هم دخترها دوم,سوم راهنمایی شوهر میکنند....از انجایی ک همه دخترعمه هایم ک ماشاالله تا همین پارسال قدشان تا ارنج من هم نمیرسید شوهر ک هیچ....الان رفته اند سر خانه زنذگی شان....و اتفاقا یکی دوتاشان بچه هم دارند....
مامان میگفت دور ز دختر عمو ح جمع شده بودیم و ب شوخی میگفتیم تو هم دیگر وقت شوهر دادن است....(نمیدانم شاید کلاس پنجم باشد)...مامان میگوید ارمان سرش را سمت مادرش,چرخاند ک پس چرا خانم معلم شوهر نمیکند....و عمه الف جوابش را داد ک باید یکی خاستگاری اش بیاید....و ارمان رفت توی فکر :ینی الان منتظره؟
خاطره مامان ک تمام شد زدم زیر خنده....البته از ان خنده تلخ من از گریه غم انگیز ترها....ولی نمیدانم چرا خنده تلخم کمی شبیه قهقهه بود....
خلاصه خاستم بگویم اگر یکی دوتا خاستگار خوب داشتیم و ردشان میکردیم دیگر پسر عمه مان از این فکرها درموردمان نمیکرد...ک منتظر هستیم...
ب مامان میگویم مگه حاج عاقا چشه؟ ک شوهر ادم حاج عاقا باشه....مامان میگوید از دایی ح ک خودش هم حاج عاقاست شنیده یکی از شاگردهایش یک خانم را عقد کرده و دنبال مراسم خاستگاری برای یک خانم دیگر است....مامان میگوید حاج اقاها کلی حدیث و ایه و روایت جلویت میگذارند ک چهارتا زن هم داشته باشی کم است...مامان ب فکر من است....