دست خودم نیست....هر چیزی را ک ب اندازه اپسیلونی مورد استغفراللهی داشته باشد بزرگش میکنم.....مثلا اگر داستان استاد یک کلمه از یک چیز را اورده باشد....پشت برگه هزار بار سرخ و سفید میشوم....و هزار جور فحش مختلف ب استاد میدهم....و هزار بار ازش متنفر میشوم...و دست خودم نیست واقعا..... و مسلما اگر سر کلاس نظرپان را پرسژد همانجاهم سرخ و سفید میشوم....ک بگویم نوشته شان را خانده ام....کلمه ممنوعه را خانده ام....یا وقتی سر کلاس از چیزی حرف بزند دلم میخاهد زمین دهن باز کند ک بروم تویش....
نمیدانم چرا هر کاری ک می ایم شروع کنم یک جایی اش می لنگد...
توی کلاس مان....همه ان شاخ ها....همه ان بزرگ ها.... بدحجاب اند....برایشان فرقی نمیکند گوشه مانتویشان روی پایشان باشد یا پایین افتاده باشد....و من بجایشان خجالت میکشم.. توی همچین جوی بودن سخت است....ادک را متنفر میکند....مخصوصا منی ک اگر با استاد سر کلاس و تدریس و.... حرف نزنم.....تکه پاره خاهم شد...و خودم را سرکوب میکنم....و سخت است...