دلوم نوشتن میخاهه
قردا با مهدیه میخایم بریم لانتوری ببینیم...
نقدشو میذارم حتما انشاالله :))))))
حالا اصل قضیه اونجاس ک دفعه پیش ک با مهدی رفتیم سینما و جاتون خالی ابدویک روز دیدیم فهمیدم ک مهدی و مامانش مارا برای یک بنده خدایی نشان کرده بودند و از قضا گفتن چرا مادرتان را نیاورده ای پ...
و خدا میداند پن ک ان روز نمیدانستم ب چ منظور تحت نظر میباشم چقدر سوتی دادم و هنوز ک بهش فکر میکنم اشک توی چشم هایم جمع میشود بابت این ابروریزی....
از قضا این بار هم با مهدی میخاهیم برویم و وقتی گفتم کاش هفته دیگر میرفتیم ک مامانم هم باشد مهدی گفت اصل کاری خودت هستی و انگار داشت ب زبان بی زبانی میگفت بروبینیم باو...دیگر خبرمبری در کار نیست ولی من بدم امد....چون مامان واقعا دلش میخاست بیاید...و این هیچ ربطی ب ان خاستگاری نصفه و نیمه ای ک من تویش پسند نشده بودم نداشت....
گاهی چقدر مجبوری مراقب کارهایت باشی....اه....
مثلا وقتی میروم خانه خاله باید مراقب باشم ک توی صورت پسرخاله هم نگاه نکنم مبادا پیش خودشان بگویند خانم معلم این را دوست داشت ها....و شما ک خاله من را نمیشناسید ک فقط حرف بین خودشان نمیماند و کل دهات پشت سرم حرف میزنند.....و یک لحظه پیش خودشان نمیگویند این دختر ممکن است اگر بمیرد هم با یک دهاتی ازدواج نکند....هرچند خیلی عاقا و باحال و فلان باشد....
و من باید مراقب باشم...
و اعصابم خرد میشود ک درموردم قضاوت شود....بابا همه تان هم بییایید خاستگاری بنده جوابتان نع است...بروید ببینم باوووو