هربار ک میخام ب سین اعتماد کنم...ب خواهر بودنش....ب حس کم دوستی بینمون...
خودش خرابش میکنه....
همه چبزو ازهم میپاشونه....
دیروز وقتی خاستم باهاش حرف بزنم جوابمو داد...و من زدم زیر خنده.....از خوشحالی....سین جوابمو داد...و فکر کردم معجزه شده...
فکر کنین...
این ک خاهرم جواب ی سوال مسخره رو بهم داده چقدر خوشحالم کرده...مثلا ازش پرسیدم خوبی؟و اون فقط گفته:اره...
و من نمیدونم چی بین ما انقدر فاصله انداخته...
ولی دلم میخاد تکلیفمو بدونم....
یا برو برای همیشه...یا بمون برای همیشه...
گزینه دوم غیر ممکنه....پس برو...سین....خاهر عزیزم....برو....چون دیگه دوست ندارم ببینمت....
_________
وقتی توی گروه گفتم تو وبلاگم خودمو خالی میکنم....مهدیه گفت اینکارو نکن...ب هیچ وجه اینکارو نکن....و من باخودم فکر کردم نکنه ادر س وبمو داره...چ چیزها....و.لابد درموردش چیزی نوشتم و ناراحت شده....