سلام....
تو وبلاگ قبلی همیشه میگفتم کاش هیشکی کامنتا و پستامو نمیخوند تا هرچی دوست داشتم مینوشتم....بدون ترس از چیزی....حالا....میگم کاش ی نفر بود...ک دلداریم میداد....همیشه مرغ همسایه غازه....
میدونین....خوشی ها همه زودگذرن...همیشه فقط برای ی نصفه روزن....حتی ب ی روز نکشیده تموم میشن...
بابا نذاشت....
فقط چون خیابونی ک خیریه توشه بالاشهره....ادماش ازاون ادمان....ب بابا گفتم تو بخشی ک من کار میکنم همه چادرین....همه خانمن....دروغ گفتم....اگه منظورم بخش روابط عمومیه ک اقای شایان و دوتا اقای دیگه توش بودن....و ی خانم هم مانتویی بود....اگه منظورم بخش گردشگریه ک توش کار میکنم ک اصلا خانمی درکار نیست....منم و....اون پیرمرده و....اقای نمیدونم چی چی پور....
بابا نذاشت.....و قلب منو شکست....حاج اقا تازه بحث ولایتو پیش کشیده.....ولایتی ک میگه هر حرفی بابا گفت....خانم معلم باید بگه چشم......و من گفتم چشم....و اشک ریختم و گفتم چشم....
یاد همه اون ذوق ها....همه نقشه هایی ک ظهر کشیده بودم....حالمو بد میکنه...خیلی بد.....