ذوق ذوق ذوق
امروز زسادات چیزی ب من گفت ک از خوشحالی بال در اوردم...البته زشت است ک یک دختر ب خاطر این مسایل ذوق کند ولیییی...وقتی بهش گفتم از خیریه مدام زنگ میزنند ک بیا و بابا نمیگذارد(یکم پیاز داغش را زیاد کردم و گرنه ک همین یک بار زنگ زده بود...) گفت خب بابایت حق دارد...و انقدر حرف دوست داشتنی ای زد ک تا یک ساعت چشم هایم ستاره پخش میکرد....بهش میگویم تا حالا هیچ کس این حرف را ب من نزده بود...میخندد ک خودم را دست کم میگیرم...
امروز عصر ب خیریه زنگ زدم ک بگویم می ایم ان هم با شرایط فراوان ولی تلفنش خاموش بود....باورم نمیشد بابا و بعدترش مامان راضی شوندثثشاید بابا پیش خودش فکر کرده است ک وقتی نمیتواند جلوی من را بگیرد دیگر مخالفت معنا ندارد....
من:D -:
بابا::-\
غرفه :;-)