...دلتنگی هایم...

گاهی وقت ها یه حرف هایی کنج دلت میشینه که تا پروازشون ندی آروم نمی گیری... اینجا پشت بوم دل منه...

حضرت سلیمان....

هرچند سین میخنده و میگه چراچشماش ابیه و ریش هاش روهم سشوار زده....خخخخ

۶ نظر ۱ موافق ۱ مخالف

قایق سهراب....

یکدفعه یاد یک چیزی افتادم....وقتی انتقالی گرفتیم شهرخودمون....چون دانشگاه دور بود و بدمسیر....بابا پیشنهاد داد با بچه ها جمع شیم ی سرویس بگیریم....و وقتی من ب بچه ها گفتم....تا چند هفته سوژه خنده شون بوذم....مسخره شدن خیلی بده...همدیگه رو مسخره نکنیم...

یاد مهدیه ام افتادم...ک ی بار ی جوک فرستاد ک این ادم قدبلندا چجوری کفش میخرن؟پاشون اندازه قایق سهرابه....و من  در جوابش شکلک خنده گذاشتم....ولی نگفتم هربار میرم کفش بخرم رو هر کفشی دست میذارم ک اخرین شماره رو بدین و امتحان میکمم بازهم پامو میزنه....ک دفعه اخری ک رفتیم کفش بگیریم وقتی کفشمو انتخاب کردم و بابا ازم پرسید خوبه؟سرمو پایین انداختم و گفتم کمتر پامو میزنه...مهدیه نمیدونه درد گرفتن انگشت شصت پا تو این کفش هلی تنگ ینی چی....میگمممم....بیاین همدیگه رو مسخره نکنیم.....

 پ.ن:این پست پاک میشه...

۳ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

ابرنگ...

حقیقت اش من ابرنگ و مدادرنگی رو برای کشیدن نقاشی برای مسابقه تصویرگری ایات قرانی میخاستم....ک داستان حضرت سلیمان و بلقیس رو ب تصویر بکشم...

و ی حضرت سلیملنی کشیدممممم....ک هر بار تگاهش میکنم عشقققق میکنم.....منتهی میم یکاره پاشده امده خانه ما...و وقتی با کلی ذوق و شوق حضرت سلیمانم را نشانش میدهم ابروهایش را بالا می اندازد و میگوید...ک باید زنگ بزنم دفتر جناب اقای مکارم و ازایشان بپرسم ک ایا کشیدن نقاشی حضرت سلیمان اشکالی دارد یانه...بهش میگویم خب مگر تلوزیون فیلم ایشان را پخش نکرد با چهره....میگوید تلوزیون اهنگ غیر مجاز هم پخش میکند....و من....مات نگاهش میکنم....

از حاج اقای داخل گروه تلگرامی مان میپرسم و میگویند بهتراست کشیده نشود...میگویم خب نباید تکلیف من را مشخص کنی اخر بکشم یا نه؟چیزی برایش سند نمیکنم....ولی دلم میخاهد گازش بگیرم....اوفففففف...بیچاره حضرت سلیمان....:'(

۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

مدیتیشن....

سلاااام....امروز جلسه اول کلاس خلاقیت در نویسندگی بود....استاد اومدن تو کلاس....و تمرین مدیتیشن دادند....بعد از صحبت هاشون گفتن بیداربشیم....پپرسیدن چ حسی داشتین؟یکی از اقایون گفت من ک خابم برد.....خخخخخخ....

استاد گفتن اگه دوست هاتون از لحاظ ارزشی یا هرچیز دیگه باهاتون یکی نیتن ازشون دور شید....و من ناخوداگاه یاد زر افتادم....کسی ک اکثرا وقتی حرف میزدم چشماشو تو حدقه تاب میداد و بازبون زردش لبهاشو خیس میکرد......استاد گفت نترسید از تنهایی....کسی ک خودشو شناخته باشه انقدر میتونه باخودش سرگرم شه ک تنها نمونه....ولی اینو بدونید ک اگه اون کسی ک باهاش هماهنگ نیستید رو کنار زدید ب شخصی میرسید ک مثل خودتونه.....و من ب کنار زدن زر فکر کردم....بودش هیچ فایده ای برام نداشت....زر هیچ وقت حرف نمیزد....ولی.....چندبار.....چیزهایی گفت ک از تو ترکیدم....بگذریم....مهم این بود ک زر هرچند بودنش فایدهدای نداشت....ولی نبودش منو با غول تنهایی رها میکرد....من میترسم از تنهایی.....ای ادمی ک بجای زر میخاستی با من دوست بشی.....معذرت میخام.....شاید تو هم....با رفیقت خوب نباشی.....ولی اگه مثل همید....خوش ب حالت....نه؟؟؟؟

خلاصه تمرین هامونم این ها شد ک بنشینیم و زل بزنیم ب ی خودکار و.....

و من نمیدونم اینا چ ربطی ب نویسندگی داره....بی انصاف نباشیم....مطمئن ام برا خلاقیت این تمرینا عالیه....ولی....دوست داشتم از داستان بگه....تنها چیزی ک تو این جلسه حرفی ازش ب زبون اورده نشد...

امروز دلو زدم ب دریا و با کیف پولم ک سی تومن توش بود رفتم تو لوازم تحریری...باورتون میشه ی ابرنگ و ی مقوا اشتنباخ و دوتا قلمو بشه بیست هزار تومن؟؟؟؟؟ ینی.....تازه میخاستم مدادرنگی بیستوچعارتایی ام بگیرم....ماشاءالله ب این دل خجسته....خلاصه این ک باس برم رو مقوا طرحمو بکشمو دل و بزنم ب ابرنگ.....به بهههه....

پ ن:بابا اگه بفهمه از جمعیت چهل نفریمون چهارتاشون مردن قلم پامو میشکنه.....خخخخخخخ.....پیشاپیش خدارحمتم کنه....

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

یک دنیا اشک...

سلام....

تو وبلاگ قبلی همیشه میگفتم کاش هیشکی کامنتا و پستامو نمیخوند تا هرچی دوست داشتم مینوشتم....بدون ترس از چیزی....حالا....میگم کاش ی نفر بود...ک دلداریم میداد....همیشه مرغ همسایه غازه....

میدونین....خوشی ها همه زودگذرن...همیشه فقط برای ی نصفه روزن....حتی ب ی روز نکشیده تموم میشن...

بابا نذاشت....

فقط چون خیابونی ک خیریه توشه بالاشهره....ادماش ازاون ادمان....ب بابا گفتم تو بخشی ک من کار میکنم همه چادرین....همه خانمن....دروغ گفتم....اگه منظورم بخش روابط عمومیه ک اقای شایان و دوتا اقای دیگه توش بودن....و ی خانم هم مانتویی بود....اگه منظورم بخش گردشگریه ک توش کار میکنم ک اصلا خانمی درکار نیست....منم و....اون پیرمرده و....اقای نمیدونم چی چی پور....

بابا نذاشت.....و قلب منو شکست....حاج اقا تازه بحث ولایتو پیش کشیده.....ولایتی ک میگه هر حرفی بابا گفت....خانم معلم باید بگه چشم......و من گفتم چشم....و اشک ریختم و گفتم چشم....

یاد همه اون ذوق ها....همه نقشه هایی ک ظهر کشیده بودم....حالمو بد میکنه...خیلی بد.....

۵ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

محل کار جدید....

سلاااام...

امروز رفتم محل کارمو از نزدیک دیدم...و الان دارم از ذوق غش میکنم....البته بهشون گفتم باید حتما به پدرم بگم و ازشون اجازه بگیرم....ینی بابا میذاره؟؟؟؟:'(

اولش هی خانمه میگفت صبر کنین تا رییسمون اقای شایان بیاد...عا منم فکر میکردم الانه ک سام قریبیان(شایان تو تنهایی لیلا) بیاد تو....خخخخخ...خلاصه اقای شایان نیومد و من با ی خانمه رفتیم محل کارم..اتاقش از همه اتاق ها جدا بود...ی راهپله طویل فلزی رنگ رو رفته و زهوار دررفته اتاق رو ب زمین وصل میکرد....مهمون هایی ک قرار بود کار براشون تشریع بشه و کارمند بشن من بودم و اقای نمیدونم چی چی پور...فکر میکردم فقط باید دانشجو باشی ولی اقاهه سی شالو داشت قشنگ....اقاهه شروع کرد از رزومه کاریش بگه...گفت و گفت و گفت و اعضا یادداشت میکردند....بعد از نیم ساعت رزومه گفتن سرها سمت من چرخید....اقای شایلن ک دیگه اون موقع اومده بود خاست خودمو معرفی کنم....منم تو سکوتی ک همه بهم خیره بودن ی لبخند دندون نما زدم و...شروع کردم....خانم معلم هستم....دانشجوی رشته علوم تربیتی....اقای شایان عینکش رو روی دماغش جابجا کرد....کارشناسی ارشد دیگه؟لبخندم از دندون گذشته بود و لثه هارم کامل نشون میداد...کارشناسی.....خخخخخ...ی لحظه همه شوک شدن ک من بی سابقه چطور میتونم با اون اقای نمی دونم چی چی پور همکار باشم...

ی پیرمرده مسوول ما بود...رو کرد ب من ک خانم معلم....شما تایپ بلدین؟بهم برخورد...:اتفاقا تایپم ام سریعه...

_نه این ک فقط دیده باشینا....تاحالا کار کردین؟

در اون لحظه فقط دلم میخاست بلند و انچنان با کیف عزیزم توی صورت اون پیرمرد گرامی بکوبم ک...ولی احترام سنشون رو نگهداشتم...:بله دیگه...گفتم ک...تایپم سریعه...

_کار با کامپیوترو بلدین؟مثلا فولدر درست کنینو....

دیگه واقعا بهم برخورده بود...ی لحظه کیفمو چسبیدم و اومدم پاشم بزن پیرمرد بیچاره رو ک....جلوی خودم رو گرفتم....لبخند زدم:بله...بلدم....

اقای شایان:کار با اکسل چی؟این دفعه ملتمسانه نگاهشون کردم:یادمممم رفتهههه...

خلاصه این ک اقای شایان وسط هرجمله مدام بهمون یاداوری میکرد ک این کار خیریه است و پولی نیست....و من هرچی جلوی خودمو گرفتم نتونستم و ی بار بهش توپیدم ک اقا....اسم اینجا خیریه است....پس با علم ب پولی نبوذن اومدیم اینجا...و ازتون حقوق نمیخایم...

ی بار هم با افتخار گفت ناهارم بهتون میدیم....ک نزدیک بود غش کنم از خنده با این عشوه هایی برا ناهار دادن میداد....

اقای شایان گفت طبقه دوم و سوم و چهارم داره رنگ میشه و ب محض رنگ شدن یکیشو  میدن ب مننننننن....باورتون میشه؟؟؟؟من برا خودم اتاق داشته باشم؟؟؟؟؟   هنوز دارم می ذوقم...البت فعلا تا رنگ ها خشک بشن باید تو همین بیقوله و انباری ک بالا رفتن از پله هایش صعب و پایین امدن تقریبا غیرممکن است بسازیم....

خلاصه این ک اینم از امار امروز ما....

خداکنه بابا قبول کنه....اخ جوووووووون....

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

لبخند....

سلااااام...

دیروز موقع نماز از گردن مامان اویزون شدم و بهش,گفتم ۲۶ام میخام برم....مامان چپ چپ نگاهم کرد....:رفتی اونجا نمیخندیا.... _ اونجا ک همه دخترن.....    _ در کل...نخند...    ناراحت شدم...متنفرم از این کلمه....^نخند^..... شاید این تنفر فقط و فقط بخاطر تکرر تکرار ان است....

امروز گوشیم توی دستم لرزید درست وقتی ک داشتم ب دوتماس بی پاسخم نگاه میکردم....فکر کردم نون است...ولی خیریه بود....گفت فردا بروم پیششان و دربخش روابط عمومی و در بخش گردشگری یا نمیدانم چ چیزی فعالیت کنم....پریدم توی بغل مامان.....ماااااااامااااااان....فرثا باید بریم خیریه....

مامان:میری اونجا نمی خندیا....

مامان حق دارد....دفعه قبل کل صورتم شامل یک دهن باز و ذوق زده بود....و اتفاقا خودم هم معتقدم ک ب طرز فجیعی زشت میخندم....یک چیزی توی مایه خنده های نرگس محمدی....و برای حفظ کلاسم هم نباید اونجوری بخندم...ولی....نمیشود ک نخندی....

یک کانال زده بودم م فق خودم تویش بودم و خودم و مطالب گاهنامه را میریختم تویش ک تمام نشود...امروز زسادات را عضوش کردم ک ببیند چه جور مطالبی برای گاهنامه جمع کرده ایم....می اید توی پی وی و میگوید:خانم معلم, قلب من نازک است انقدر متن های قشنگ ننویس سکته میکنم ها.....و من از ذوق پای گوشی غش میکنم....زسادات خوب میداند یک جمله چیزی از او کم نمیکند ولی در عوض شنونده را کلی خوشحال میکند و دریغ نمیکند...وگرنه چیزی ک زسادات خانده بود متن خیلی جالبی نبود... نمیداند ک مطلب قبلی اش را ک مصاحبه ای بود ک فقط یک ویرایش کوچک میخاست من از چهار خطی ک ف ط برایم فرستاده بود نوشته ام...مصاحبه نوشتم با چهارخط ها....خخخخخخخ...برایم دعا کنید....و برای این ک بابا گیرندهد ک نروم خیریه....

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

آمین...

لذت بخش ترین کار دنیا زدن مجله است...برام فرقی نمیکنه ک بچه ها پیش خودشون فکر کنن من ی ادم علاف ام ک تمام ساعت داخل نت ام...ک ساعت دو نصف شب یا شیش صبح بهشون پیام میدم....حقیقتش چیزی جز این ام نیست...ب معنای واقعی کلمه بیکارم...

داشتم از مجله میگفتم...رفتم تو سایت اموزش پرورش انتاریو و کلی مطلب جالب و عالی و ب دردبخور انگلیسی پیداکردم...حقیقت اش گاهنامه ای ک قراره بزنیم ب زبان انگلیسیه....برا منی ک تو زبان در حد ضایعی پایین ام مهم نیست...پایین نیستم...ولی در حد ترجمه ام نیستم....اینجا...حالا منم ک مینویسم...و ب بچه ها ترجمه میکنن...لذت بخشه دیدن مطالبم تو قاب مجله....البته هنوز چاپ ک نشده....قالب بندی ام نشده...ولی در کللل...

ی حس ریاست ام این وسط هست....البت رییس کانون ی عزیز دیگه هستن...ولی عملا بنده میچرخونم ک انشاالله کار گروهیمون موفق شه...ب تک تک بچه هایی ک میدونستم از بیکاری همیشه ان هستن موضوع دادم ک دنبال سوژه بگردن...و کلی کار دیگه...هرچی باشه از بیکاری نفرت انگیز تابستون بهتره...بهتر از خوندن کتاب طبل حلبیه...کتابی ک پراز اصول غیر اخلاقی تهوع اوره...و من میگم حیف پنجاه هزار تومن پولی ک براش دادم....هعیییی...

راستی....نمی خوام خیلی ب خودم مغرور بشم....مسلما این ی کار گروهیه ک اگه حتی یکی از بچه ها نباشه تبدیل میشه ب کشک...باشد ک خدا کمکمان کند...امین....

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

غرفه

ذوق ذوق ذوق

امروز زسادات چیزی ب من گفت ک از خوشحالی بال در اوردم...البته زشت است ک یک دختر ب خاطر این مسایل ذوق کند ولیییی...وقتی بهش گفتم از خیریه مدام زنگ میزنند ک بیا و بابا نمیگذارد(یکم پیاز داغش را زیاد کردم و گرنه ک همین یک بار زنگ زده بود...) گفت خب بابایت حق دارد...و انقدر حرف دوست داشتنی ای زد ک تا یک ساعت چشم هایم ستاره پخش میکرد....بهش میگویم تا حالا هیچ کس این حرف را ب من نزده بود...میخندد ک خودم را دست کم میگیرم...

امروز عصر ب خیریه زنگ زدم ک بگویم می ایم ان هم با شرایط فراوان ولی تلفنش خاموش بود....باورم نمیشد بابا و بعدترش مامان راضی شوندثثشاید بابا پیش خودش فکر کرده است ک وقتی نمیتواند جلوی من را بگیرد دیگر مخالفت معنا ندارد....

من:D -:

بابا::-\

غرفه :;-)


۳ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

هول ...

هول هول هول ام شدید...

وگرنه بلدم هنوز دو ثانیه از شروع وبلاگم نگذشته مطلب نفرستم ...

ولی ...

از خیریه بهم زنگ زدن ... گفتن شمایی که درخواست فعالیت داده بودی بیا ... کمک می خوایم ... بهشون گفتم دلخورم که چرا از هفته پیش تا حالا که قرار بود بهم زنگ بزنید هیچ کاری نکردید ... گفت حالا که زنگ زدم ... گفتم این که فایده نداره ... قرار بود بیام تو بخش روابط عمومیتون کار کنم ... گفت اون بخشش تو حیطه من نیست ... خخخخ

کاری ندارم به این کارا ... خلاصه بذارین بگم قشنگ...

گفت بیام نمایشگاه و از این ها بشم که یه کارت پرس شده با ربان ابی می اندازن گردنشون و همه چیز رو معرفی می کنن... و من ...عاشق این کارم...

منتهی... محل نمایشگاه مثل همه نمایگاه های دیگه پل شینه ... و اونجا دوووور.... گفت هزینه ایاب ذهاب با خودمون ولی ....

مشکل اصلی باباس...

که حتی نمی دونه من برا کمک تو بخش روابط عمومی اسم نوشتم ... ک اگه بفهمه سرمو درجا قطع می کنه...

حالا اگه بهش بگم بذار برم نمایشگااااااه...

حالا اگه ساعتش درست درمون بود یه چیزی... پنج تا نه... میتونم یگم کمتر میام ... مثلا پنج تا هفت ... ولی بابا

بابا که هیچی ... اگه مامان ام قبول میکرد باز ی چیزی ... و هیچ کودوم فکر نکنم موافق باشن ...

ای کاش میدونستن من از تو خونه نشستن متنفرم...

خب ادم دلش فعالیت می خواد ....

ناسلامتی کار خیره ها...

++++++++

صحبت کردن من با بابا:

_بابااااااا...ی چیزی میگم....قول بدین ناراحت نشین....فقط گوش بدین...بعد ک حرفم تموم شد با کمال خونسردی بگین نه...

بابا بعد از کلی صحبت های بنده:اگه با مامان بری طوری نیست....

اویزان مامان میشوم...

_نع...من ب هیچ وجه نمیام...

اشک...اشک...اشک....

ن در ظاهر...

۴ نظر ۱ موافق ۰ مخالف
سلام ...
به وبلاگ من خوش اومدین ...
اینجا یه دفترخاطرات روزانه است ...
و پر از حرفای چرت و پرت دل یه دانشجو...
و محدودیت هاش...
...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان