امروز من را ک دید گفت سریع سفارشم را بدهم تا زبانم ب استغفرالله باز نشده است...و من زدم زیر خنده....ک چطور یک پیرمرد کافه چی از بین این همه ادم من را ک فقط یک بار ان هم چند هفته پیش دیده یادش است....ان هم با تکه کلامم...پیر مرد خوبی است....پیرد مرد لنگ زن مهربانی است....و نمیدانم چرا بچه ها سر ستاره دار بودنش....سر بی غیرتی اش شرط بستند....زخانم میگفت از ان ادم هایی است ک بعد از چند دقیقه راحت شماره میگیرد....و شین شرط را برد...گفته بود میخاهد برایشان داستان بنویسدو بفرستد....و من گفتم من هم جای ان بنده خدا بودم شماره ام را میدادم...
امروز با استاد سلاجقه دیدارداشتیم..جایتان خالی...اسمشان را میبرم ک بدانید ما با چ ادم های شاخی در رفت و امدیم....دی...
فروشنده را دیدم.... و خوشم نیامد...موضوع عادی بود...خیلی ساده...و حسی منتقل نکرد...
مامان از من خوشش نمی اید...مدام بهم چیز میگوید...وقتی میگویم چیز....تا تهش را بروید....این جوری پیش برود میروم زن عاقای کاف....کافه چی ای ک من را یادش بود میشوم.....زن چهارمی اش میشوم...و از این خانه میروم....