...دلتنگی هایم...

گاهی وقت ها یه حرف هایی کنج دلت میشینه که تا پروازشون ندی آروم نمی گیری... اینجا پشت بوم دل منه...

پیرزن برو....

توی اهل خانه بابا از همان اول هم از پیرزن خوشش نمی امد...از همان اول هم وقتی برایمان اش نزری می اورد بابا اصرار داشت ک نباید بخورید....بریزیدش دور....معلوم نیست چی تویش ریخته....

حالا توی اهل خانه فقط من هستم ک یکم پیرزن را دوست دارم....فقط چون یک بار سلامش کردم و کلی استقبال کرد ک چقدر از خاهرم با ادب تر و بهتر و جیگرتر هستم....

ولی...

چرا باید طوری رفتار کنیم ک وقتی زنگ در خانه همسایه مان را میزنیم در را باز نکند؟

دارد زنگ در خانه مان را میزند...

دفعه قبلش یادم است....چیزهایی ب مامان گفت ک..... تمام بدبختی های یک سال پیش را جلوی چشم های مامان دورهکرد....جوری ک وقتی مامان امد توی خانه....جلویش نشستم.....و خاهش کردم....مامان بش فک نکنیا....دیوونه میشی....

چرا اینطور باشیم؟چرا احتراممان را خودمان نگه نداریم؟واقعا چرا؟؟؟

چرا من در را باز نمیکنم؟همیشه وقتی زنگ میزد و مامان دررا باز نمیکرد میگفتم ماماااان....زشت است...خدا را خوش نمی اید در را باز کنید....ولی حالا خودم...

در باز نشد....

پیرزن رفت.....

۰ موافق ۰ مخالف
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
سلام ...
به وبلاگ من خوش اومدین ...
اینجا یه دفترخاطرات روزانه است ...
و پر از حرفای چرت و پرت دل یه دانشجو...
و محدودیت هاش...
...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان