...دلتنگی هایم...

گاهی وقت ها یه حرف هایی کنج دلت میشینه که تا پروازشون ندی آروم نمی گیری... اینجا پشت بوم دل منه...

خرکی....

خجالت هم خوب چیزیست..گاهی وقت ها باخودم بیگانه میشوم....

مثلا هیچ دلیلی پیدا نمیکنم ک چرا میخاهم داستان چرت و پرتم را ب استاد سین ب تقدیم کنم....

داستان از زبان دختری است ک خاهرش فهمیده یک هووی خوشگل دارد...اسم داستان هم هست:مردها موی بلند را بیشتر دوست دارند...

فکرش را بکنیددددد...من حتی رویم نشد داستان را ب مامان بدهم....چون اسم خاهر نقش اصلی اسم سین خودمان است...و اسم شوهرش هم تقریبا شبیه شوهر سین... اصلا نمیدانم کی نوشته ام اش... فقط خاندم...روی کاغذ نوشتم...و حالا میخاهم بدهمش دست اقای سین ب... ب این میگویند کار خرکی...نه؟

_دارید گریه می کنید؟
خاستم بگویم اره...مگر کوری ک سوال می کنی؟ولی نگفتم...هزار چیز دیگر هم توی دلم بود ک هیچ کدامش را نگفتم...دماغم را بالا کشیدم و مستقیم به روبرو نگاه کردم. فقط میخاستم ب او نگاه نکنم...ب صورت پر از سوالش...ب چشم هایی ک ب طرز مسخره ای گرد شده اند...
_من...من منظوری...به خدا...من منظوری نداشتم...مگه چی گفتم اخه؟
_میشه برید؟بودنتون اذیتم میکنه...
ای کاش بعدش داد میزدم ک دروغ گفته ام...که تورا به خدا قسم نرو...
خدا خدا کردم بماند...و بیشتر نازم را بکشد...ناز؟مگر تا حالا نازی کشیده بود؟بد ناز کردم نه؟خب بلد نیستم...
_هر...هر جور...
هر جور راحتی...بگو و خودت را خلاص کن...عوضی...کاش میشد وسط حرفش بپرم و نگذارم ادامه دهد... منفجر میشدم اگر میگفت... این سه کلمه تمام شخصیت ادم را نابود میکند...
_ هر جور راحتید ...
چرا انتظار داشتم چیز دیگری بگوید؟ مثلا ^هرجور شده باید مرا ببخشی چون دروغ گفته ام^...یا... نمیدانم... اصلا مگر من برای او مهم ام؟ چقدر احمق بودم ک این فکر را میکردم...چقدر ادم احمق توی این دنیا وجود دارد...ان اشغال کثیف مگر چند بار ستاره را دیده بود؟ من بیشعور کدام گوری ستاره را دنبال خودم کشیده بودم ک او هم بود و عاشقش شد؟چقدر ادم می تواند احمق باشد؟چقدر احمق هستم ک فکر کردم دوستم دارد...ک نگاههایش را گذاشتم روی دوست داشتنش...دارد می رود...و حتی پشت سرش را هم نگاه نمی کند...برو ب جهنم...سگ کثیف...حقت همان ستاره است...همان دختر لوس بی خاضیت... هیچ وقت نمیبخشمش... مگر من چ کم دارم ؟هان؟ مگر خودش نبود ک یکبار ب من گفت چقدر چشم هایم قشنگ است؟کجای ستاره قشنگ تر بود ک انتخاب شد؟ چطور نفهمیده بود دوستش دارم؟خیلی احمق است ک وقتی سر راهش سبز میشدم هیچ چیز نفهمید... فکر نکرد برای چ ان سوال های مسخره را از او میپرسم؟ نگاهش می کنم ک سوار پرایدش میشود و راه می افتد... نامرد,حداقل یک لحظه مکث کن برای رفتنت...زار میزنم...برایم مهم نیست ک مردم نگاهم کنند...وقتی برای کسی مهم نیستم دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست...
حالم از خودم ب هم میخورد... از این ک با سی و دو سال سن چشمم ب دهان یک نرینه خیره مانده  تا فقط دو کلمه بشنوم:دوستت دارم...
و حالا,مثل دخترهای  دبیرستانی ک برای اولین بار شکست عشقی خورده اند دارم گریه می کنم...
ستاره علی را دوست دارد...بمیرد هم با مرد رویاهای من ازدواج نخاهد کرد...ولی باید به او بگویم...
ناسلامتی رفیقش هستم...
حق داشت ک رفت...ادم عاشق چ میفهمد نگاه تب دار کس دیگری را؟ لابد با یک نگاه عاشق شده است... اصلا ب یاد ندارم کجا او را دیده... لابد با دیدن گریه هایم فکر میکند دیوانه ام...چ میداند مجنون خودش هستم...مجنون...چ واژه مسخره ای...من فقط دوستش دارم...فقط هرکجاخاستم همسر اینده ام را کنار خودم تصور کنم صورت او را مجسم می کردم...چقدر احمقانه,نه؟


این اون داستانه نیست....ولی وقتی داشتم تو ارشیو دنبال ی داستان ب درد بخور میگشتم پیداش کردم....قدیما بدک نمینوشتم ها ...

۱ موافق ۰ مخالف
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
سلام ...
به وبلاگ من خوش اومدین ...
اینجا یه دفترخاطرات روزانه است ...
و پر از حرفای چرت و پرت دل یه دانشجو...
و محدودیت هاش...
...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان