...دلتنگی هایم...

گاهی وقت ها یه حرف هایی کنج دلت میشینه که تا پروازشون ندی آروم نمی گیری... اینجا پشت بوم دل منه...

قایق سهراب....

یکدفعه یاد یک چیزی افتادم....وقتی انتقالی گرفتیم شهرخودمون....چون دانشگاه دور بود و بدمسیر....بابا پیشنهاد داد با بچه ها جمع شیم ی سرویس بگیریم....و وقتی من ب بچه ها گفتم....تا چند هفته سوژه خنده شون بوذم....مسخره شدن خیلی بده...همدیگه رو مسخره نکنیم...

یاد مهدیه ام افتادم...ک ی بار ی جوک فرستاد ک این ادم قدبلندا چجوری کفش میخرن؟پاشون اندازه قایق سهرابه....و من  در جوابش شکلک خنده گذاشتم....ولی نگفتم هربار میرم کفش بخرم رو هر کفشی دست میذارم ک اخرین شماره رو بدین و امتحان میکمم بازهم پامو میزنه....ک دفعه اخری ک رفتیم کفش بگیریم وقتی کفشمو انتخاب کردم و بابا ازم پرسید خوبه؟سرمو پایین انداختم و گفتم کمتر پامو میزنه...مهدیه نمیدونه درد گرفتن انگشت شصت پا تو این کفش هلی تنگ ینی چی....میگمممم....بیاین همدیگه رو مسخره نکنیم.....

 پ.ن:این پست پاک میشه...

۰ موافق ۰ مخالف
چرا مسخره کردن خب؟؟؟:|
من فکر میکنم گاهی آدمای اطرافمون ناخواسته یه کارایی میکنن که خیلی میره رو اعصابمون. شاید نمیدونن چیزی که میگن و مسخره میکنن دقیقا مشکل ماست. پس شاید ی
بشه اینجوری بخشیدشون....
البته خودم اینجوری نیستمااا... خخخخ ینی اکثر مواقع این قانونمو یادم میره ولی گاهی که یادمه میبخشم طرفو دی:
+ کفشا تازگیا خیلی سایزاشون کوچیکه انگار واسه سیندرلا میسازن:|
+ منم اکثرا کفشا پامو میزنه:) سیندرلا که نیستیم ...والا
:)

کدورتی پیش نمیاد ک بخاد بخشیده بشه...;-)
من ک ب شخصه....
قایق سهراب لازم دارم...:-)

الهی بگردم
منم توی خوابگاه از یه نظرای دیگه مسخره میشدم! مثلا یه دفعه رفتم در اتاق همسایه رو زدم(زیاد اتاق هم ربف و آمد داشتیم) گفت بیا تو(تنها بود) از بیرون اومده بود گویا، شلوار پاش نبود، منم سرمو پایین انداختم گفتم خب چرا نمیگی نیام تو با این وضعت؟؟؟ رفتم بیرون، اونم اومد بیرون دنبال من که بابا این حرفا چیه بیا تو!!!! حالا توی رارو، چند تا دوستای دیگه هم بودن که بدون استثنا همشون منو مسخره کردن چون سرم پایین بود و اومدم بیرون! انگار که کار من عجیب باشه نه لختیه اتاق بغلی!!!!! 

خخخخخ...اسم خابگاه ک میاد زار میزنم....خابگاه ما همه اش گریه بود....همش دعوا بود....خابگاه ما همش استرس بود.....یادم نمیرهماه رمضونی ک تو خابگاه بودمو.....ک سگک یکی از کفش های توی راهرو تا ته رفت تو پاشنه پام و خون....توی حمام شستمش.....رفتم زیر پتو و زارزدم.....یادم نمیره شب هایی ک از گرسنگی داشتم میمردم و خودمو راضی میکردم ک صبر کن یکی دوساعت دیگه سحر میشه میرم سحری میخورم...و خابم میبرد و ب سحری نمیرسیدم.....و میون این همه گرسنگی ها و بیچارگی ها باید برای امتحان هم میخوندم.....وقتی من خابگاه رفتم کلی اتفاق های بد افتاد توی خونمون....خونمون اتیش گرفت....ی بلای وحشتناک سر ف اومد....سین عقد کرد.....این ها همه باعث شد دیگه کسی حواسش ب من نباشه....این باعث میشد وقتی میرفتم خوابگاه ممکن بود هیچ غذا یا هرچیز دیگه ای با خودم نیاورده باشم....وقتی داشتم از کمبود محبت شدید میمردم وقتی زنگ میزدم ب مامان.....مامام میگفت الان کار دارم بعدا زنگ میزنم....شاید خیلی مسخره باشه برای شما.......ولی اون ی ترم خابگاه منو پودر کرد.....

اون یه ترم خوابگاه که من بودم، 8کیلو وزن کم کردم:)))
یه دعوا کردم.... کل راهرو ریخت تو اتاق ما!:/
یه دوست خیلی خیلی صمیمی پیدا کردم...
کلی تجربه ی آشپزی و اتو کردن لباس...
کلی گریه نکردن و پر کردن تنهایی ها با خرخونی و نفر الف شدن...
و فهمیدم که "کس نخارد پشت من، جز ناخن انگشت من" :)))
مامان من رسما بهم میگفت نیا خونه! مگه میخوایی بیایی!
ولی خییییلی خوب بود برام و بازم ترجیح میدم برم خوابگاهی بشم... عاشق اینجور تنهایی و فراموش شدن هستم.
البته اینم بگم که مامانم واقعا پیر شد تو این مدت، خیلی برا مادرا سخته بچشون بره خوابگاه!

البته خابگاه برامنم ی خوبیایی داشت...مثلا وقتی خونمون سوخت دیگه خونه نبودم ک بخام اون دیوارهای دوده گرفته رو پاک کنم...خخخخ

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
سلام ...
به وبلاگ من خوش اومدین ...
اینجا یه دفترخاطرات روزانه است ...
و پر از حرفای چرت و پرت دل یه دانشجو...
و محدودیت هاش...
...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان