...دلتنگی هایم...

گاهی وقت ها یه حرف هایی کنج دلت میشینه که تا پروازشون ندی آروم نمی گیری... اینجا پشت بوم دل منه...

مدیتیشن....

سلاااام....امروز جلسه اول کلاس خلاقیت در نویسندگی بود....استاد اومدن تو کلاس....و تمرین مدیتیشن دادند....بعد از صحبت هاشون گفتن بیداربشیم....پپرسیدن چ حسی داشتین؟یکی از اقایون گفت من ک خابم برد.....خخخخخخ....

استاد گفتن اگه دوست هاتون از لحاظ ارزشی یا هرچیز دیگه باهاتون یکی نیتن ازشون دور شید....و من ناخوداگاه یاد زر افتادم....کسی ک اکثرا وقتی حرف میزدم چشماشو تو حدقه تاب میداد و بازبون زردش لبهاشو خیس میکرد......استاد گفت نترسید از تنهایی....کسی ک خودشو شناخته باشه انقدر میتونه باخودش سرگرم شه ک تنها نمونه....ولی اینو بدونید ک اگه اون کسی ک باهاش هماهنگ نیستید رو کنار زدید ب شخصی میرسید ک مثل خودتونه.....و من ب کنار زدن زر فکر کردم....بودش هیچ فایده ای برام نداشت....زر هیچ وقت حرف نمیزد....ولی.....چندبار.....چیزهایی گفت ک از تو ترکیدم....بگذریم....مهم این بود ک زر هرچند بودنش فایدهدای نداشت....ولی نبودش منو با غول تنهایی رها میکرد....من میترسم از تنهایی.....ای ادمی ک بجای زر میخاستی با من دوست بشی.....معذرت میخام.....شاید تو هم....با رفیقت خوب نباشی.....ولی اگه مثل همید....خوش ب حالت....نه؟؟؟؟

خلاصه تمرین هامونم این ها شد ک بنشینیم و زل بزنیم ب ی خودکار و.....

و من نمیدونم اینا چ ربطی ب نویسندگی داره....بی انصاف نباشیم....مطمئن ام برا خلاقیت این تمرینا عالیه....ولی....دوست داشتم از داستان بگه....تنها چیزی ک تو این جلسه حرفی ازش ب زبون اورده نشد...

امروز دلو زدم ب دریا و با کیف پولم ک سی تومن توش بود رفتم تو لوازم تحریری...باورتون میشه ی ابرنگ و ی مقوا اشتنباخ و دوتا قلمو بشه بیست هزار تومن؟؟؟؟؟ ینی.....تازه میخاستم مدادرنگی بیستوچعارتایی ام بگیرم....ماشاءالله ب این دل خجسته....خلاصه این ک باس برم رو مقوا طرحمو بکشمو دل و بزنم ب ابرنگ.....به بهههه....

پ ن:بابا اگه بفهمه از جمعیت چهل نفریمون چهارتاشون مردن قلم پامو میشکنه.....خخخخخخخ.....پیشاپیش خدارحمتم کنه....

۰ موافق ۰ مخالف
یه دوست همفکر خیلی خیلی خوبه. ولی یه دوست نه چندان همفکر... راستش نمیدونم!
چقدر خوبه که یه تفریح دارین و یه هنر که گاهی برین سراغش و حالتون خوب شه.
من که هم هیییییییچ هنری ندارم:|
:)))

وااااااااااااای نمیدونین چقدر معرکه  شدددد...ی حضرت سلیمانی کشیدم ک خودم عاشقش شدم....مدام میشینم نگاهشون میکنم....باورتون میشه بعد از دبستان دیگه ابرنگ.دستم نگرفته بودم تا حالا.....خیلی لذت بهش بود.....جاتون خالیییییب...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
سلام ...
به وبلاگ من خوش اومدین ...
اینجا یه دفترخاطرات روزانه است ...
و پر از حرفای چرت و پرت دل یه دانشجو...
و محدودیت هاش...
...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان