...دلتنگی هایم...

گاهی وقت ها یه حرف هایی کنج دلت میشینه که تا پروازشون ندی آروم نمی گیری... اینجا پشت بوم دل منه...

هول ...

هول هول هول ام شدید...

وگرنه بلدم هنوز دو ثانیه از شروع وبلاگم نگذشته مطلب نفرستم ...

ولی ...

از خیریه بهم زنگ زدن ... گفتن شمایی که درخواست فعالیت داده بودی بیا ... کمک می خوایم ... بهشون گفتم دلخورم که چرا از هفته پیش تا حالا که قرار بود بهم زنگ بزنید هیچ کاری نکردید ... گفت حالا که زنگ زدم ... گفتم این که فایده نداره ... قرار بود بیام تو بخش روابط عمومیتون کار کنم ... گفت اون بخشش تو حیطه من نیست ... خخخخ

کاری ندارم به این کارا ... خلاصه بذارین بگم قشنگ...

گفت بیام نمایشگاه و از این ها بشم که یه کارت پرس شده با ربان ابی می اندازن گردنشون و همه چیز رو معرفی می کنن... و من ...عاشق این کارم...

منتهی... محل نمایشگاه مثل همه نمایگاه های دیگه پل شینه ... و اونجا دوووور.... گفت هزینه ایاب ذهاب با خودمون ولی ....

مشکل اصلی باباس...

که حتی نمی دونه من برا کمک تو بخش روابط عمومی اسم نوشتم ... ک اگه بفهمه سرمو درجا قطع می کنه...

حالا اگه بهش بگم بذار برم نمایشگااااااه...

حالا اگه ساعتش درست درمون بود یه چیزی... پنج تا نه... میتونم یگم کمتر میام ... مثلا پنج تا هفت ... ولی بابا

بابا که هیچی ... اگه مامان ام قبول میکرد باز ی چیزی ... و هیچ کودوم فکر نکنم موافق باشن ...

ای کاش میدونستن من از تو خونه نشستن متنفرم...

خب ادم دلش فعالیت می خواد ....

ناسلامتی کار خیره ها...

++++++++

صحبت کردن من با بابا:

_بابااااااا...ی چیزی میگم....قول بدین ناراحت نشین....فقط گوش بدین...بعد ک حرفم تموم شد با کمال خونسردی بگین نه...

بابا بعد از کلی صحبت های بنده:اگه با مامان بری طوری نیست....

اویزان مامان میشوم...

_نع...من ب هیچ وجه نمیام...

اشک...اشک...اشک....

ن در ظاهر...

۱ موافق ۰ مخالف
باهاشون حرف بزن خب ...
مگه نمیشه موافقشون کرد؟

نه ...
بابای من مخالف این جور کارهاست...
خخخ
و البته مسلما باید متیع اوامر پدر بود...
ولی...
خب منم دل دارم

:-) آفرین بر شما

خخخخخ...ممنوووون..

عاخخخ خ چقد پدرامون شبیه همن! بابای من که فکر کنم تا آخر دنیا میخواد بچه هاش تو خونه باشن و هیچ کاری جز درس و درس و درس نداشته باشن:/ خب درسم که نشد کار، خوبه ها ولی آدم میپکه

اوههههه.....تازه خونه فامیلم میگه من ترجیح میدم خانم معلم نیاد....ینی برم ی قفس بخرم خودمو بندازم توش درشم قفل کنم کلیدشم بخورم....:-)

چقدر خوب:)))))
من همیشه فکر میکردم باید برم تو بقچه، گوشه انباری خاک بخورم:/ راه حل شما جالب تره:)))))))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
سلام ...
به وبلاگ من خوش اومدین ...
اینجا یه دفترخاطرات روزانه است ...
و پر از حرفای چرت و پرت دل یه دانشجو...
و محدودیت هاش...
...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان